چرا نمیتوانیم بینالمللی شویم؟
کانونیترین علتی که یک کشور بینالمللی میشود، ساختار اقتصادی آن است. به محض اینکه دولتی تصمیم گرفت و مقرر کرد مسوولیت تولید، توزیع، کسب درآمد، ایجاد اشتغال و معاش مردم نزد او باشد، ضرورت بینالمللی شدن اقتصاد و کشور خود را از میان برداشته است. نمونه بارز این وضعیت، اتحادِ جماهیر شوروی است. در مقابل، وقتی دولتی زنجیره تولید، مصرف، درآمد و اشتغال را به بخش خصوصی محول کند، «مجبور» میشود نظام اقتصادی خود را در معرض اقتصاد بینالملل قرار دهد. بخش خصوصی به قیمت، فروش، بهینهسازی مواد اولیه، رقابت، کیفیت خدمات، زمان، کارآمدی و وضعیت بازار حساس است. بخش خصوصی ساختاری دارد که اجازه نمیدهد کارمند تا ساعتِ 10 صبح مشغول صرف صبحانه باشد یا با مشتری بدرفتاری کند یا کالای نامرغوب عرضه کند. هر لحظه و هر رفتار با اهمیت است. علاوه بر بازار و رقابت داخلی، بخش خصوصی به محض ورود به بازارهای خارجی «مجبور» است کارآمد و رقابتی باشد. اگر صنعت خودرو در 10 کشور دیگر فروش داشت و با هیوندای و تویوتا رقابت میکرد، آیا میتوانست به تولید خودروی بیکیفیت ادامه دهد؟ زیمنس در 80 کشور فعالیت میکند. در محافل صنعتی جهان، دقت، زمانشناسی، کیفیت و برنامهریزی زیمنس زبانزد همگان است. چه در صحنه داخلی و چه بینالمللی، اگر ساختار رقابتی نباشد، چه دلیلی دارد شرکتی به کیفیت اهمیت دهد؟ وقتی رقابت نباشد، چه اهمیتی دارد که مشتری رضایت داشته باشد؟ صنعت خودروی کره جنوبی بیست سال در صحنه جهانی زحمت کشید تا در کنار صنعت خودروی امریکا، ژاپن و آلمان قرار گیرد. شرکت هواپیمایی ترکیه، هتلداری، صنعت رستوران و مراکز خرید این کشور چند دهه با فرانسه و ایتالیا رقابت کردند تا کشورشان را در 10 کشور اول مقصد توریسم جهان قرار دهند. بینالمللی شدن اقتصاد یک کشور، پیامد بسیار تعیینکنندهای نه تنها در تولید و معاش، بلکه در شخصیت و رفتار آحاد یک جامعه دارد: شفافیت قوانین، مقررات، سیاستگذاریها و آییننامهها. به محض اینکه شرکتی بینالمللی شد، باید عملیات و گردش کار خود را شفافسازی کند چون به محض کوچکترین تقلب، حیلهگری، حسابسازی و تزویر، اعتماد، جایگاه و ارزش سهام خود را در بازار از دست میدهد. رقابت و بازار، درستکاری را هم به دنبال میآورد نه ضرورتاً به واسطه مبانی اخلاقی بلکه به موجب اعتمادسازی، جلب مشتری و با هدف افزایش فروش وسهم بازار. شفافسازی سازمانی، شفافیت رفتاری افراد را به دنبال میآورد. اقتصادِ یک کشور نمیتواند بینالمللی شود ولی در هالهای از ابهام، مدیریت سازمانهای موازی، گیرودار بوروکراسی، بازی با آمار و تغییر خلقالساعه سیاستگذاریها بماند. همین که اقتصاد بینالمللی شد، «مجبور» است شفاف باشد. جالب توجه اینکه حکومتِ ویتنام، متمرکز، اقتدارگرا و کمونیستی ولی اقتصاد آن بینالمللی، شفاف و رقابتی است. مالزی، سنگاپور، ترکیه، اندونزی و مکزیک نیز در این چارچوب قرار میگیرند. استنتاج مقایسهای این کشورها، این اصل را اثبات میکند که دموکراسی ضرورتاً مقدمه رشد و توسعه اقتصادی نیست. در کلِ جهان ظاهراً فقط در یک کشور، تقدم و تأخر توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی بحث میشود. بقیه حاکمیتها عموماً مستقل از ماهیت نظام سیاسی آنها، «تصمیم» گرفتهاند اقتصاد و بینالمللی شدن اقتصاد را مبنا قرار دهند. چندین دهه است در کشور بحث «شایستهسالاری» میشود. وقتی 85درصد اقتصاد یک کشور نزد نهاد دولت است، تحقق «شایسته سالاری» در نظام اجتماعی امری نزدیک به محال است. چندین دهه است در کشور بحث میشود چگونه از «مدیریتهای فردی به مدیریتهای سیستمی» حرکت کنیم. تنها با اقتصادِ غیردولتی و بینالمللی شدن اقتصاد، مهارت و سیستم اولویت پیدا میکند. چندین دهه است در کشور بحث «کارآمدی و مبارزه با فساد مالی و اداری» در جریان است. اگر فعالیت و نظام بانکی به معنای دقیق و عملیاتی کلمه، خصوصی باشد، هیچگاه بانک خصوصی 65 میلیون یورو بدون وثیقه به فردی وام نمیدهد و وقتی هم وام داد آنقدر مکانیزمهای نظارتی دارد که پروژهها را تا سه سال به اتمام میرساند. چندین دهه است نسبت به «فرار سرمایه» ابراز نگرانی میشود. ناکارآمدیها و دخالتهای دولتی است که اقتصاد ناسالم و «بیثباتی» به بار میآورد و زمینههای فرار سرمایه را فراهم میکند.
اتفاقِ مهمِ دیگری که به موازاتِ بینالمللی شدنِ اقتصاد میافتد، این است که مردم به کار و فعالیت در کشورشان علاقهمند میشوند چون فضا و ساختار لازم برای درآمدزایی و زندگی معقول وجود دارد. قابل اتکاءترین حامیان ناسیونالیسم و علاقه به وطن در میان طبقه متوسط و بخش خصوصی است. در چنین جوامعی، نفوذ سیاسی خارجی در حداقل خود میباشد. این طبقه به کشورش نیاز دارد تا بهتر زندگی کند. اسراییلیها در دهه 1960 به این نتیجه رسیده بودند که با توجه به درجه فقر در جامعه و دولت خاورمیانهای، با همان انگیزه اول (یعنی مالی) میتوانند افراد را به خدمت بگیرند و نیازی به توسل به مشّوقهای بعدی نیست.
فقر، تعهد به خاک و کشور را بهشدت ضعیف میکند. مردم مالزی، اندونزی، ویتنام و سنگاپور لزومی ندارند به فکر مهاجرت به کشور دیگری باشند چون در میهن خود فرصت رشد، رقابت و بهبود زندگی خود را دارند. برای ظهور ناسیونالیسم، طبقه متوسط و بخش خصوصی که عمدتاً اقتصاد را در دست داشته باشند، یک ضرورت حیاتی است. ناسیونالیسم یک موضوع انتزاعی و احساسی نیست، بلکه امری واقعی و کمّی است. به موازات رشد تعلقِ خاطر به خاک به موجب بینالمللی شدن اقتصاد، اندیشه سیاسی هم متعادل میشود زیرا عمومِ افراد متوجه میشوند زندگی آنها در گروی رقابت در داخل و خارج است و سخنان تند، عمده مشتریان خود را از دست میدهد کما اینکه رادیکالیسم در امارات و ترکیه در حداقل خود قرار دارد. رانت نباشد افراطیگری به حداقل خود میرسد. چرا درصدِ قابل توجهی از اقشار مختلف در روسیه از الیگارشی این کشور بدون آنکه در قلب خود کوچکترین اعتقادی داشته باشند دفاع و حمایت میکنند؟ چون از نظر مالی به آن وابستهاند و رانت حکومتی در اختیار آنهاست. عراق دارای قانون اساسی دموکراتیک است ولی به اذعان خود مقامات عراقی، سیستمی فاسد به لحاظ اداری و مالی دارد زیرا که اقتصاد، دولتی است و داشتنِ مقام در این کشور به معنای دسترسی به رانت و امکانات و احتمال سوءاستفاده، فساد مالی و فرصتطلبیهای سیاسی است. سیاست سالم در گروی اقتصاد غیر دولتی است. چرا رغبت به کار دولتی در امریکا همیشه ضعیف بوده؟ چون در بخش خصوصی حداقل پنج برابر حقوق و مزایا بیشتر است. بیدلیل نیست که بالای 95درصد نیروی کار این کشور برای بخش خصوصی کار میکند. در مصر هم بخش خصوصی هست ولی در دالانهای دولت تنفس میکند، استقلال ندارد و در خدمت حاکمیت است که به آن سرمایهداری انگلی میگویند.Parasite Capitalism) (باز از مزایای بینالمللی شدن اقتصاد این است که ساختار عمرانی یک کشور چون در معرض جهان قرار دارد، اصلاح شده و کارآمد میشود. جادهها، فرودگاهها، بنادر، هتلها و حفاظت از محیط زیست اهمیت پیدا میکنند. کشوری که اقتصاد بینالمللی دارد نمیتواند هوای آلوده داشته باشد. در کشوری که اقتصادِ بینالمللی دارد مردم «مجبور» میشوند زبانهای خارجی بیاموزند. در دوبی 125 ملیت زندگی میکنند و امارات پنج برابر جمعیت خود شهروند خارجی دارد. طیف وسیعی از آداب، فرهنگها و زبانها در کنار هم کار و زندگی میکنند. مردم میآموزند که باید به ملتها و فرهنگها و قرائتهای مختلف گوش فرا داد، احترام گذاشت و آموخت. بینالمللی شدن اقتصاد به اصلاح مهارتهای روابط عمومی میانجامد و همزیستی در عین تکثر فرهنگی، امری عادی میشود.
در مباحث کلابهاوس که بعضاً 8 – 7 ساعت هم به طول میانجامد، نوعی «سردرگمی تئوریک» به مشام میرسد. مشکل چیست؟ از کجا باید شروع کرد؟ قانون مشکل دارد یا فرهنگ؟ به چه کسانی باید توجه کرد؟ مشورت داد؟ نصیحت کرد؟ مشکل از دولت است یا مردم؟ تاریخ است یا جامعه؟ حمله مغول مقصر است یا حمله عثمانی؟ چرا امریکا حرف گوش نمیکند؟ اِشکال در این تیم مذاکرهکننده است یا آن تیم؟ ایراد در روشنفکران است یا فعالین سیاسی؟ این دولت مقصر است یا آن دولت؟ ساختار باید اصلاح شود؟ یا افکار؟ یا افراد؟ و ترتیب کدام است؟ البته این سردرگمی تئوریک از زمان مشروطه وجود داشته است. به عبارت دیگر، اجماعی در تعیین تقدم و تأخر قدمهایی که باید برای اصلاح امور برداشته شود، نیست. به بیان دیگر، «تئوری توسعه مورد اجماع» نداریم. در مباحث کلاب هاوس به ندرت از تجربیات کشورهای دیگر مثال آورده میشود. برزیل چه کار کرده که از روسیه در تولید ناخالص ملی جلوتر است؟ چرا اندونزی با سرعت نور در حال پیشرفت است؟ الگوی امارات چیست؟ چرا سنگاپور شفافترین نظام بانکی جهان را دارد؟ چگونه چین فقط در 20 سال به گونهای عمل کرد که 60درصد آنچه مردم امریکا مصرف میکنند چینی است؟ چگونه مکزیک در بسیاری موارد به امریکا «نه» میگوید و در عین حال حدود 650 میلیارد دلار با آن کشور تجارت دارد؟ روسیه اولین دشمن امریکاست که در عموم عرصهها با آن در تضاد بوده و مقابله میکند، ولی مکزیک با مسکو، هم روابط خوبی دارد و هم در جنگ اوکراین، روسیه را محکوم نکرد. مکزیک چین را به شریک دوم تجاری خود تبدیل کرد تا از امریکا امتیاز اقتصادی و سیاسی بگیرد. به نظر میرسد این کشورها و شهروندان آنها در سردرگمی تئوریک به سر نمیبرند زیرا به عنوان اولین و تعیینکنندهترین قدم در تئوری توسعه، اقتصاد خود را غیر دولتی کردهاند و با ابزار مالی، اداری و سیاستگذاری از فعایت بخش خصوصی خود در داخل و صحنه جهانی حمایت میکنند. همین طور با محدود کردن دولت به امر قانونگذاری و نظارت، از ظهور اختلاس، دروغ، حیلهگری، تقلب، احتکار، فرصتطلبی و خروج سرمایه جلوگیری کردهاند. هماکنون تولیدکنندگان خودرو در صف ایستادهاند تا مکزیک به آنها مجوز تولید در خاک خود را صادر کند. البته عموم این کشورهایی که از سردرگمی تئوریک عبور کردهاند، یک پیششرط را قبول کرده و به آن عمل کردهاند: «با داخلیها قدرت را share میکنند و با خارجیها ثروت را.»در سال 2016 گروه HNA چینی با حدود 6.5 میلیارد دلارتوانست 25 درصد از گروه هتل هیلتون را خریده و دو نفر از ده نفر هیاتمدیره را چینی کند. از سال 2002 تاکنون، چینیها با هزینه کردن حدود 120 میلیارد دلار شرکتهای امریکایی را خریدهاند. در عین حال، معلوم نیست این پیش شرط با فرهنگ سیاسی خاورمیانهایها که کنترل را به جای مدیریت ارزشگذاری میکنند تا چه حد سنخیت داشته باشد. سردرگمیها از آنجا شروع میشود که تجربه بشری چه در گفتوگوها و چه در مدیریتها تقریباً تعطیل است.