آنها فقر را زندگی میکنند
حاشیه شهرها انبار باروت حوادث اجتماعی است
گلی ماندگار|
زندگی در فقر برای خیلی از ما حتی قابل تصور نیست، در واقع خیلی ازخبرهایی که طی روز در مورد سقوط افراد به زیر خط فقر میشنویم با آنچه که برخی افراد بدون هیچ بنیه مالی و اقتصادی تجربه میکنند، کاملا متفاوت است. فقر به شکلهای مختلف در جامعه وجود دارد، بسیاری از افرادی که تا همین یکی- دو سال پیش هم جزو طبقه متوسط جامعه به حساب میآمدند و الان به جمع فقرا پیوستهاند، شکلی از فقر است و آنچه که برخی افراد بیبضاعت در جامعه تجربه میکنند، شکل دیگری از فقر است که برای خیلی از ما قابل تصور نیست. وقتی وارد یک منطقه کاملا کم برخوردار میشوی و واقعیتهای زندگی این افراد را از نزدیک میبینی تازه میفهمی فقر چه شکلهای زشت و غیر قابل انکاری دارد. تازه میفهمی فقر در حاشیه با فقر در شهر و فقر در هر کوچه و خیابان میتواند تفاوتهای فاحشی داشته باشد. برای ما نمود عینی فقر دیدن کودکان زباله گرد، افراد در حال تکدیگری و... است. گاهی هم گزارشی مانند «گورخواب ها» برای چند روز فکر و ذهنمان را به خود مشغول میکند. حتی شنیدن اینکه برخی خانوادهها به دلیل عدم توانایی در پرداخت اجارهبها مسکن به زندگی در گرم خانهها روی میآورند هم شکل دیگری از فقر است که میخوانیم و میشنویم و البته گاهی هم مسوولان با تکذیب و تلطیف این اخبار سعی میکنند، از شدت آنها کم کرده و چهره فقر را بهتر از آن چیزی که هست نشان بدهند. اما وقتی قرار باشد یک روز کامل با افرادی بگذرانی که از زندگی چیزی جز فقر و تباهی تجربه نکردهاند، آن وقت است که تازه میفهمی فقر در حاشیه مانده و از رونمایی واقعی چقدر فاصله دارد.
جایی حوالی جنوبیترین نقطه تهران
مهم اسم و مشخصات و موقعیت جغرافیایی نیست، مهم دیدن آدمهایی است که شکل دیگری از زندگی را در خارج از محدوده تجربه میکنند. کسی نمیداند یا حتی نمیخواهد بداند که مردم اینجا چه امکاناتی دارند، همین 15 یا 20 نفری که در این آلونکها به بدترین شکل ممکن روزگار میگذرانند چقدر با زندگی آشنایی دارند.
مریم، 45 ساله است اما وقتی به دستان و صورتش نگاه میکنی، انگار با زنی بیش از 70 سال سن سرو کار دارد. جثه کوچک و خمیدهاش، بوی ماندگی میدهد. حتی کفشهایی که به پا دارد، تا به تا هستند. دیدن چهره واقعیاش زیر آن همه سیاهی و غباری که بر آن ماسیده کار سختی است. دستانش پینه بسته و صدایش به سختی شنیده میشود. بوی بدی در آلونکش به مشام میرسد، میخواهم همان بیرون آلونک صحبت کنیم. سیگار میخواهد. آن را روشن میکند و با صدایی گرفته میگوید: اینجا جز بدبختی چیزی نیست، شوهرم معتاد است و نمیدانم در کدام چالهای در حال جان کندن است. دو پسر دارم یکی 18 و یکی 16 ساله آنها هم مثل پدرشان هستند، یا در حال دزدیاند یا مصرف مواد.
برای ما فرقی نمیکند شب باشد یا روز
سیگارش را به گوشهای پرتاب میکند و میرود داخل آلونک با یک بغل پتو بیرون میآید، رو به من میگوید: باید اینا رو بشورم تا هوا بارونی نشده، میرود بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند. پیرزنی جلو میآید و میگوید: مواظب وسایلت باش، اینا خانوادگی دزدن، دستشون کجه، البته اینجا همه دستشون کجه هر چی رو که بشه بفروشی و باهاش مواد بکشی و نون بخری میدزدن. سیگاری را که مریم به زمین انداخته بود برمیدارد و کام میگیرد.
هوا سرد است و سعی میکند با مالیدن دستانش به هم سردی را که به جانش میرود، کمتر کند. میگویم: اینجا چند نفر زندگی میکنند؟ وقتی هوا سرد میشود و باران میبارد چه کار میکنید تا در امان باشید؟
پوزخندی میزند و میگوید: در امان باشید یعنی چی؟ سیکل به بالا حرف نزن! برای اینکه از گشنگی نمیریم خیلی کارها میکنیم، پتوهای کهنه را از قبرستان جمع میکنیم و میشوریم و میفروشیم به باربریها... پس مانده غذاها را از سطلهای زباله جلو رستورانها برمیداریم و میخوریم. بچهها از صبح تا شب در خیابانهای شهر گدایی میکنند، در عوضش یک وعده غذای گرم برای خوردن از صاحب کارشان میگیرند. کمی هم پول که خرج مواد پدر و مادرشان میشود. برای ما فرقی نمیکند الان پاییز است یا زمستان... روز است یا شب...
مرگ هم دست ما را نمیگیرد
کودکی فریاد زنان از یکی از آلونکها بیرون میدود، جیغ میزند و گریه میکند و مردی با ترکهای افتان و خیزان به دنبالش میدود، کودک خودش را به زن میرساند و در آغوش او پناه میگیرد. زن که بعدا میفهمم همه او را دایه کلثوم صدا میزنند کودک را کناری میراند و به سمت مرد هجوم میبرد، ترکه را از دستش میگیرد و چند ضربه به سر و کولش میزند و مرد ناله کنان به سمت آلونک فرار میکند.
به کودک که نگاه میکنم، پا به فرار میگذارد و هنگام دویدن دایه کلثوم را صدا میزند. دایه کودک را به آغوش میکشد و میگوید: موادش که دیر میشود، میافتد به جان بچه... زن و دخترهاش هر روز از صبح میروند برای کار و گدایی تا خرج زهرماری این الدنگ را بدهند. میخواهم پولی به بچه بدهم که پیرزن مانع میشود، اگر میخواهی کاری کنی، غذا بخر. میخواهم بروم، دایه کلثوم میگوید: غذای اعیونی نخری، اینا عادت ندارن. میخواهم حرفی بزنم که دایه کلثوم میگوید: کاش مرگ دست ما را بگیرد.
زندگی در جریان فقر
نزدیکترین رستوران به این محله، رستورانهای داخل بهشت زهراست، میآیم و چندین پرس غذا میگیرم و برمیگردم. خبری از دایه کلثوم نیست، بچهها دورم جمع میشوند، آن پسرک ترسیده هم هست. غذاها را بینشان تقسیم میکنم و باقی مانده را کنار آلونک مریم میگذارم. هوا سرد است، بچهها اینجا اغلب پا برهنهاند. لباسهایشان گرم نیست. این تجربه شکل دیگری از فقر است، فقر در حاشیه، فقر در خارج از محدودههای شهری. اینجا زندگی هم در جریان فقر اتفاق میافتد.
شکافهای عمیق اجتماعی
این محلهها با این شکل از زندگی، با این نوع تجربه از فقر و محرومیت نه در تهران و نه در دیگر نقاط کشور کم نیستند. اینجا دیگر صحبت کردن از عددهایی که خط فقر را تعیین میکند، هیچ معنا و مفهومی ندارد، اینجا هر چه هست محرومیت است، اینجا فقط انسانها فقر را زندگی میکنند. حاشیه شهرها فقط به ساختمانهایی که ساخته شده و انسانهایی که به عنوان افراد کم بضاعتتر در آن مشغول زندگی هستند، خلاصه نمیشود، اینکه بسیاری از افراد مجبورند به دلایلی مانند افزاش اجارهبها مسکن به حاشیه شهرها بروند با اینکه قرار باشد در آلونکهایی تنگ و تاریک که بوی تعفن میدهند زندگی کنی کاملا متفاوت است. برای آدمهایی که در این بیغولهها زندگی میکنند، فرقی ندارد خط فقر 18 میلیون تومان باشد یا 32 میلیون تومان اینها زندگی شان در همان نانهای کپک زده و پسمانده غذاهایی که از سطل زبالهها پیدا میکنند خلاصه میشود. دیدن زندگی این افراد تصویری نیست که به این سادگیها از گوشه ذهنت پاک شود.
محرومیت در سطحهای مختلف
امانالله قرایی، جامعه شناس در این باره به تعادل میگوید: متاسفانه محرومیت هم حالا دیگر در سطوح مختلف است. وقتی از فقر صحبت میکنیم، افراد زیادی را در بر میگیرد که هر کدام با میزانی از فقر مواجهاند. افرادی که در حاشیه و بیغولهها زندگی میکنند دیگر در نهایت فقر و عدم توجهات اجتماعی قرار دارند. اینها افرادی هستند که خود را از هر نظر رها شده میبینند و اگر هم دست به اعمال خلاف قانون بزنند، آن را حق خود میدانند چرا که معتقدند جامعه آنها را طرد کرده و به این ترتیب آنها باید حق و حقوق خود را از جامعه به هر روشی که صلاح میدانند پس بگیرند. جامعهشناسان در مورد این قشر از جامعه همیشه هشدار میدهند.
او میافزاید: کسانی که چیزی برای از دست دادن ندارند، آماده انجام هر نوع بزه و خلافی هستند. بیتوجهی به این قشر و مشکلاتی که با آن مواجهاند، امنیت جامعه را از بین میبرد. این نوع زندگی کردن برای کودکان و نوجوانان و جوانانی که اسیر چنین فقری هستند، همراه با نوعی خشم از جامعهای است که به آن تعلق دارند و این خشم اگر زبانه بکشد خشک وتر را با هم میسوزاند. به همین خاطر است که همیشه از حاشیه شهرها به عنوان انبار باروت حوادث شهری یاد میشود، انبار باروتی که منتظر یک جرقه است.