آبی، خاکستری، سیاه
قصهی بیسر و سامانی من
باد با برگ درختان میگفت
باد با من میگفت: «چه تهیدستی مرد»
ابر باور میکرد
حمید مصدق

قصهی بیسر و سامانی من
باد با برگ درختان میگفت
باد با من میگفت: «چه تهیدستی مرد»
ابر باور میکرد
حمید مصدق