ادعانامهای علیه تمدن
مولف: جان لانچستر مترجم: مجتبی هاتف
نیویورکر علم و فناوری: معمولا تمایل داریم این دو را خواهر و برادر فرض کنیم، شاید هم به عنوان بخشی از رشتههای چهارگانه اس. تی.ای.ام (مخفف علوم، فناوری، مهندسی و ریاضیات) دوقلو بگیریمشان. وقتی از درخشانترین شگفتیهای دنیای مدرن حرف میزنیم -برای مثال ابررایانههایی که در جیب ما با ماهوارهها ارتباط برقرار میکنند- میبینیم که علم و فناوری رابطه تنگاتنگی با هم دارند. اما فناوری در بخش اعظم تاریخ بشر ارتباطی با علم نداشته است. بسیاری از مهمترین اختراعات ما ابزار محضاند و هیچ روش علمیای پشت آنها نبوده است. چرخ و چاه، هندل، آسیاب، چرخدنده و دکل کشتیها، ساعت و سکان و کشت تناوبی را در نظر بگیرید: همه اینها برای انسان و توسعه اقتصادی او حیاتی بودهاند و هیچکدام از نظر تاریخی ربطی به آنچه که امروزه علم مینامیم نداشتهاند. برخی از مهمترین چیزهایی که هرروز از آنها استفاده میکنیم خیلی پیشتر از رایجشدن روش علمی اختراع شدهاند. من عاشق لپتاپم، آیفونم، دستیار صوتیام و دستگاه جیپیاسم هستم، اما تاریخچه فناوریای که تمایل چندانی به کنارگذاشتنش ندارم، ابزاری که زندگیام را از روز اولی که استفاده کردم متحول کرد، و هنوز هم در تمام ساعات بیداریام به آن متکیام -و در این لحظه نیز که تایپ میکنم به آن متکیام- به قرن سیزدهم برمیگردد: عینکم. صابون بیشتر از پنیسیلین از مرگومیر پیشگیری کرده است. اینها فناوری هستند، نه علم.
جیمز سی. اسکات، استاد علوم سیاسی دانشگاه ییل در کتاب خود با عنوان علیه غله: تاریخ کهن جوامع متمدن اولیه یک مدعای جدی برای مهمترین فناوری تاریخ بشر ارائه میکند. این فناوری آنقدر کهن است که به پیش از هوموساپینسها (انسان خردمند امروزی) برمیگردد و باید آن را به اجداد راستقامتمان (هوموارکتوسها) نسبت دهیم. این فناوری آتش است. ما از آتش به دو روش حیاتی و تعیینکننده استفاده کردهایم. نخستین و بدیهیترین کاربرد آتش برای پختوپز بوده است. ریچارد رنگام در کتاب خودآتش افروختن استدلال میکند که توانایی پختوپز به ما امکان میدهد تا انرژی بیشتری از غذایی که میخوریم بگیریم و غذاهای متنوعتری بخوریم. روده بزرگ شامپانزه، نزدیکترین گونه به ما، سهبرابر بزرگتر از روده ماست، چون رژیم غذاییاش خام و بسیار دیرهضم است. کالری اضافیای که از غذای پخته میگیریم به رشد و بزرگترشدن مغز ما منجر شد. درمقایسه با مغز بیشتر پستانداران که کمتر از یکدهم انرژی دریافتی را جذب میکند، مغز ما یکپنجم انرژی مصرفیمان را جذب میکند. این تفاوت ما را به گونه غالب روی سیاره زمین بدل کرده است.
دلیل دیگر محوریبودن آتش در تاریخ در نگاه معاصر ما چندان مشهود نیست: ما از آتش برای تغییر مناظر اطراف خود متناسب با اهدافمان استفاده کردهایم. انسانهای شکارچی-گردآورنده با جابهجایی خود پوشش گیاهی منطقه را آتش میزدند تا سطح زمین را صاف و آن را برای گیاهان جدیدی آماده کنند که رشد سریعی داشتند و شکار را به خود جذب میکنند. آنها همچنین حیوانات را با آتش به حرکت وامیداشتند. آنها از این فناوری آنقدر استفاده کردند که، از نگاه اسکات، ما باید شروع دوره استیلای انسان بر زمین را، که اصطلاحا آنتروپوسین نامیده میشود، زمانی بدانیم که نیاکان ما بر این ابزار جدید تسلط یافتند.
از دیدگاه اسکات، ما به فناوری آتش باور کافی نداریم چون به قوه ابتکار اجدادمان در مدت مدیدی که بیشتر گونههای ما شکارچی-گردآورنده بودند (شامل نودوپنچ درصد تاریخ بشر) باور چندانی نداریم. او مینویسد: «اینکه آتش انسانی آنگونه که شایسته است در گزارشهای تاریخی ما به عنوان معماری منظر ثبت نمیشود شاید به این دلیل است که آثار آتش در طول صدها هزارسال و به دست قبایل «پیش از تمدن» که قبایل «وحشی» نیز نامیده میشوند، پراکنده شده است.» اسکات برای اثبات اهمیت آتش به چیزی اشاره میکند که در برخی از غارهای آفریقای جنوبی کشف کردهایم. در نخستین و قدیمیترین لایههای این غارها اسکلتهای کامل گوشتخوارانی را درکنار استخوانهای تکهتکه و جویدشده غذای آنها میبینیم که ما نیز بخشی از آن بودهایم. لایه جدیدتر به زمانی مربوط میشود که آتش را کشف کردیم و مالکیت غارها عوض شد: در این لایه اسکلت انسانها کامل است و جانوران گوشتخوار بهشکل استخوانهای تکهتکه دیده میشوند. تفاوت بین ناهارخوردن یا به عنوان ناهار خورده شدن را آتش تعیین میکند.
از لحاظ آناتومی، انسانهای امروزی تقریبا دویست هزار سال است که حیات دارند. در بیشترین بخش این مدت، ما بهصورت شکارچی-گردآورنده زندگی کردهایم. سپس حدود دوازده هزار سال پیش، به نقطهیی میرسیم که عموما به عنوان نقطه عطف استیلای سیارهیی ما پذیرفته شده است: انقلاب نوسنگی. بهبیان اسکات، در این نقطه، «بستهای» از نوآوریهای کشاورزی را به کار گرفتیم که عمدتا شامل اهلیسازی حیواناتی مثل گاو و خوک و انتقال از دوره شکار و گردآوری غذا به دوره کاشت و پرورش محصولات کشاورزی میشود. مهمترین این محصولات انواع غلات -گندم، جو، برنج و ذرت – بوده است که جایگاه خود را به عنوان اقلام اصلی رژیم غذایی بشر حفظ کردهاند. غلات امکان رشد جمعیت و تولد شهرها و، بهتبع آن، دولتها و ظهور جوامع پیچیده را فراهم کرد.
داستان کتاب علیه غله بازنگریای اساسی در این تبیین فراگیر میکند. تخصص اسکات تاریخ انسانهای نخستین نیست؛ کار او بیشتر تمرکز دارد بر نگاهی شکاکانه و زراعتمحور به شکلگیری دولت؛ خط سیر علائق او را میتوان در عنوان کتابهایش پی گرفت: از اقتصاد اخلاقی دهقانان گرفته تا هنر رعیت نبودن. مشهورترین اثرش، مثل دولت دیدن، به کتابی معیار برای متخصصان علوم سیاسی تبدیل شده است و نقدی آتشین بر ایده برنامهریزی مرکزی و «مدرنیسم برتر» است، یعنی این ایده که مقامات مرکزنشین دولت بهتر از مردم تحت حکومت خود میفهمند. اسکات استدلال میکند که معمولا منافع دولت با منافع رعیت نهتنها متفاوت بلکه متضاد است. پروژه اشتراکیکردن کشاورزی استالین «ابزار خوبی بود که بهواسطه آن دولت توانست الگوهای برداشت محصول را مشخص کند، دستمزدهای روستایی واقعی تعیین کند، سهم بزرگی از تولید غلات را برای خود بردارد و مناطق روستایی را ازلحاظ سیاسی بیخاصیت کند»؛ این پروژه میلیونها نفر از روستاییان را نیز به کام مرگ کشاند.
کتاب جدید اسکات این ایدهها را به گذشته دور بسط میدهد و با بهرهگیری از پژوهشهای موجود استدلال میکند که داستان گذشته ما سیر خطی ندارد، خط سیر زمان در آن بسیار پیچیدهتر است و زنجیرههای علی در نسخه متعارف نادرست است. وی تبیین خود را روی بینالنهرین –تقریبا عراق امروزی– متمرکز کرده است، چون «مهد نخستین دولتهای بکر در دنیاست»؛ در اینجا اصطلاح «بکر» یعنی در دولتهای یادشده اثری از سکونتگاههای پیشین دیده نمیشود و چنین سازمانهای اجتماعیای برای نخستین بار در آنجا شکل گرفتهاند. اینها نخستین دولتهای دارای آثار مکتوب بودند و الگویی شدند برای دیگر دولتهای شرق نزدیک و مصر و اهمیت آنها را در تاریخ بعدی دوچندان کردند.
یافتههای جدیدی که از پژوهشهای باستانشناختی اخیر به دست آمده حکایت از وجود وقفه زمانی بین «یکجانشینی»، همان زندگی در جوامع سکونتیافته، و روی آوردن به زندگی مبتنی بر کشاورزی دارد. پژوهشگران پیشین بر این باور بودند که ابداع کشاورزی یکجانشینی را ممکن کرد. اما شواهد جدید نشان میدهد که چنین نبوده است: در این میان شکاف عظیمی هست –چهارهزار سال– که دو مرحله کلیدی اهلیکردن حیوانات و بومیسازی غلات را از نخستین اقتصادهای کشاورزی مبتنی بر آنها جدا میکند. نیاکان ما ظاهرا امکانپذیری کشاورزی را قبل از اتخاذ آن به عنوان نوعی سبک زندگی جدید بهخوبی شناسایی کردهاند. آنها میتوانستند در این مدت طولانی بهخوبی درباره آن فکر کنند چون در زندگی از منابع غذایی چشمگیری برخوردار بودند. مثل تمدن اولیه چین در دره رود زرد، منطقه بینالنهرین نیز، همانطور که از نامش پیداست (میان دو رود)، سرزمین پرآبی بود. در عصر نوسنگی، سرزمین بینالنهرین بهشکل دلتای پرآبی بود که آب چندین کیلومتر به داخل آن نفوذ کرده بود.
این منظره برای انسانها بسیار سخاوتمند بود: ماهیها و حیواناتی که از آنها تغذیه میکردند، خاک حاصلخیزی که از آبرفت سیلهای منظم بهجا میماند، پرندگان و شکارهای مهاجری که در نزدیکی مسیرهای جریان رود جابهجا میشدند. نخستین جوامع سکونتیافته به این دلیل در این سرزمین مستقر شدند که شبکه متنوعی از منابع غذایی به آنها ارزانی میکرد. اگر یکسال یکی از منابع غذایی نایاب میشد، منبع دیگری برای بهرهمندی وجود داشت. باستانشناسی نشان میدهد که «بسته نوسنگی» اهلیسازی و کشاورزی به پدیدآمدن جوامع سکونتیافته، یعنی جوامعی که اجداد شهرها و کشورهای امروزی ما محسوب میشوند، نینجامید. آن جوامع هزاران سال وجود داشتهاند و پیش از آنکه بشر به کشاورزی متمرکز روی آورد، در سرزمینهای پرآب زندگی وافری داشتند. اتکا به محصولی واحد از غلات که بهصورت متمرکز کشت میشد کاری بسیار مخاطرهآمیز بود و تعجبی ندارد که هزاران سال طول کشید تا انسانها تغییر رویه دهند.
پس چرا نیاکان ما از این شبکه پیچیده منابع غذایی دست کشیدند و به تولید متمرکز محصولاتی واحد روی آوردند؟ نمیدانیم، هرچند اسکات گمان میکند که ممکن است در این میان فشارهای اقلیمی دخیل باشد. بااینحال میتوان به دو نکته روشن اشاره کرد. اول اینکه انقلاب کشاورزی هزاران سال برای بیشتر مردمی که با کشاورزی امرار معاش میکردند فاجعهبار بود. بقایای فسیلی نشان میدهند که زندگی برای جوامع مبتنی بر کشاورزی دشوارتر از زندگی مردمان شکارچی-گردآورنده بوده است. استخوانهای آنها شواهدی از فشار رژیم غذایی را نشان میدهد: آنها کوتاهقدتر و بیمارتر بودند و نرخ مرگومیر بالاتری داشتند. زندگی در مجاورت حیوانات اهلیشده آنها را در معرض بیماریهایی قرار میداد که از موانع طبیعی رد میشدند و تلفات سنگینی در جوامع متمرکز به بار میآوردند. اسکات این جوامع را نه شهر بلکه «اردوگاههای اسکان چندگونهیی در دوره نوسنگی متاخر» مینامد. چه کسی یکی از این جوامع را برای زندگی انتخاب خواهد کرد؟ جرد دایاموند انقلاب نوسنگی را «بدترین اشتباه تاریخ بشر» مینامد. نکته تکاندهنده درباره این ادعا این است که در بین مورخان عصر نوسنگی با مخالفت جدی روبرو نشده است.
اسکات میگوید نتیجه دیگری که میتوان از شواهد موجود گرفت این است که رابطهیی اساسی و مستقیم وجود دارد بین کشت محصولات غلهیی و تولد نخستین دولتها. این بدان معنی نیست که غلات تنها منبع غذایی بشر بود؛ بلکه بدین معنی است که تنها منبعی بود که انسانها را به تشکیل دولت تشویق کرد. اسکات در ادامه مینویسد: «در تاریخ، دولتی بهنام گیاهانی مثل مانیوک، نخل ساگو، سیبزمینی هندی، تارو (گوش فیل)، موز، درخت نان یا سیبزمینی شیرین ثبت نشده است.» چه چیزی غلات را اینقدر خاص کرده است؟ پاسخ این پرسش برای کسانی که تاکنون اظهارنامه مالیاتی پر کردهاند قابلدرک خواهد بود: مالیاتبندی غلات، برخلاف دیگر محصولات، آسان است. برخی محصولات (مثل سیبزمینی، مانیوک و سیبزمینی شیرین) در زیر خاک کاشته میشوند و بنابراین از دید مامور مالیات دور میمانند و حتی اگر کشف شوند، باید آنها را تکتک و بهزحمت برداشت کرد. برخی دیگر (بهویژه حبوبات) در بازههای زمانی مختلف میرسند یا در تمام مدت فصل کشت، برداشت میشوند، بهجای آنکه یک دوره ثابت از مرحله نارس تا رسیده داشته باشند؛ بهعبارت دیگر، مامور مالیات نمیتواند با یک بار مراجعه مالیات مقتضی را دریافت کند. بهبیان اسکات، فقط غلات «قابل مشاهده، قابل تقسیم، قابل ارزیابی، قابل ذخیره، قابل حملونقل و قابل جیرهبندی هستند». دیگر محصولات برخی از این مزیتها را دارند اما فقط محصولات غلهیی همه آنها را یکجا دارند. بنابراین غلات تبدیل شد به «نشاسته غذایی اصلی، واحد مالیاتبندی جنسی و مبنایی برای تقویم کشاورزی غالب.» مامور مالیات میتواند بیاید و زمینها را ارزیابی کند، سطح مالیات را تعیین کند، سپس برگردد و مطمئن باشد که سهم مناسب خود از محصول را هنگام برداشت خواهد گرفت.
از دیدگاه اسکات، این توانایی مالیاتبندی و استخراج مازاد از تولیدات کشاورزی بود که منجر شد به تولد دولت و نیز خلق جوامع پیچیده دارای سلسلهمراتب، تقسیم کار، مشاغل تخصصی (سرباز، روحانی، خدمتکار، والی) و برگزیدگانی که بر آنها ریاست میکنند. ازآنجاکه دولتهای جدید نیازمند حجم عظیمی از نیروی کار دستی برای آبیاری زمینهای غلات بودند، به اشکال مختلف کار اجباری ازجمله بردهداری نیز نیاز پیدا کردند؛ چون آسانترین راه پیداکردن برده بهاسارتگرفتن آنها بود، دولتها به راهاندازی جنگ رغبت پیدا کردند. برخی از قدیمیترین نقشونگارها در تاریخ بشر از نخستین دولتهای بینالنهرینی تصاویر بردگانی است که در غلوزنجیر صف کشیده و راه میروند. وقتی این تصویر را در کنار بیماریهای همهگیر و مکرر و بهداشت عمومی نامناسب در جوامع سکونتیافته اولیه میگذاریم، میتوان بهراحتی درک کرد که چرا جدیدترین اجماع میگوید انقلاب نوسنگی برای بیشتر مردمی که در آن عصر زندگی میکردند فاجعهبار بوده است.
جنگ، بردهداری، حاکمیت برگزیدگان، همه اینها با ظهور فناوری دیگری برای کنترل آسانتر شدند: خط. اسکات ادامه میدهد: «تصور حتی قدیمیترین دولتها بدون فناوری نظاممندی از ثبت عددی سوابق تقریبا ناممکن است.» همه چیزهای خوبی که با خط مرتبط میدانیم –استفاده از آن درخدمت فرهنگ، سرگرمی، ارتباطات و حافظه جمعی– در آینده دور قرار داشت. تا پانصد سال پس از اختراع خط در بینالنهرین، منحصرا از آن برای دفترداری استفاده میکردند: «تلاشی بزرگ ازطریق سیستم نشانهگذاری برای اینکه جامعه، نیروی انسانی جامعه و تولیدات آن را برای حاکمان و مقامات پرستشگاهها خوانا کند و از آن غلات و نیروی کار استخراج کند.» اسکات میگوید که لوحهای اولیه حاوی «فهرست، فهرست و فهرست» بودند و موضوع آنها بهترتیب فراوانی عبارت بود از: «جو (برای جیرهبندی و مالیات)، اسرای جنگی، بردگان مذکر و مونث.» والتر بنیامین منتقد برجسته فرهنگی که یهودی و اهل آلمان بود و هنگام فرار از اروپای تحت کنترل نازیها دست به خودکشی زد، میگوید: «هیچ سندی از تمدن وجود ندارد که همزمان سندی از بربریت نباشد.» منظورش این بود که هرچیز پیچیده و زیبایی که بشر تاکنون ساخته است، اگر بهاندازه کافی در آن بنگری، سایه و تاریخی از ستمگری در آن خواهی دید. این نکته به عنوان یک واقعیت تاریخی ساده، درست به نظر میرسد. از اختراع خط تا گفتوگوی باشگاه کتابخوانی شما درباره آخرین نوشته جودی پیکو سفری بسیار طولانی و دردناک پشت سر گذاشتهایم.
ازاینرو باید بازنگری کنیم در اینکه وقتی از «ادوار تاریک» حرف میزنیم منظورمان چیست. اسکات سوال دشواری میپرسد: «تاریک برای چه کسانی و از چه لحاظ؟» سوابق تاریخی نشان میدهند که شهرها و دولتهای اولیه مستعد فروپاشی ناگهانی بودند. او میگوید: «باستانشناسان در طول تقریبا پنجهزار سال یکجانشینی پراکنده قبل از شکلگیری دولتها (هفتهزار سال اگر یکجانشینی پیش از دوران کشاورزی در ژاپن و اوکراین را نیز در نظر بگیریم)، صدها منطقه ثبت کردهاند که محل سکونت بوده، سپس متروک شده، احتمالا دوباره مسکونی شده و سپس دوباره متروک شده است.» معمولا این رویدادها را «فروپاشی» مینامند، اما اسکات ما را به بررسی دقیقتر این اصطلاح نیز دعوت میکند. وقتی دولتها فرومیپاشند، ساختمانهای مجلل دیگر ساخته نمیشوند، برگزیدگان دیگر حکومت نمیکنند، سوابق مکتوب نگهداری نمیشوند و انبوه جمعیت برای زندگی به جای دیگری میروند. آیا این از لحاظ معیارهای زندگی برای بیشتر مردم فروپاشی است؟ طبق توصیف اسکات، انسانها عمدتا تا حدود سال ۱۶۰۰ میلادی خارج از دامنه دید دولتها زندگی میکردند. تا آن زمان، که دو دهم آخر از یکدرصد حیات سیاسی بشر است، «بیشتر جمعیت دنیا شاید هرگز آن سمبل مخصوص دولتی یعنی مامور جمعآوری مالیات را ملاقات نکردهاند.»
بنابراین این پرسش که زندگی بیرون از فرهنگ سکونتیافته دولتی چگونه بود سوال مهمی برای ارزیابی جامع تاریخ بشر است. اگر زندگی آنگونه که توماس هابز توصیف میکند، «ناگوار، خشونتبار و کوتاه» بود، این اطلاعات حیاتی میتواند کمک شایانی کند به تبیین پاسخ این سوال که ما چگونه ما شدیم. اساسا تاریخ بشر باید داستانی ساده و سرراست میداشت: اکثر ما بیشتر اوقات بدبخت بودیم، تمدن ایجاد کردیم، همهچیز بهتر شد. اگر اکثر ما بیشتر اوقات بدبخت نبودیم، آنگاه ظهور تمدن باید رویدادی مبهمتر تلقی شود. در یک ستون از دفتر تاریخ، توسعه فرهنگ مادی پیچیدهیی میداشتیم که دستاوردهای درخشانی برای علوم و پزشکی مدرن بهبار میآورْد و به انباشت شگفتیهای هنری منجر میشد. در ستون دیگر، پدیدههای نامطلوبتری میداشتیم، مانند طاعون، جنگ، بردهداری، تشکیل طبقات اجتماعی، حاکمیت برگزیدگانی غاصب و بیرحم و سایمون کاول.
برای اینکه بدانیم زندگی مردم در بیشترین بخش از تاریخ بشر چگونه بوده است، باید منطقهیی پیدا کنیم که در آن شیوه زندگی مبتنی بر شکار و گردآوری مواد غذایی هنوز هم پابرجاست. باید زمان زیادی در آنجا بگذرانیم تا مطمئن شویم آنچه میبینیم تصویری لحظهیی نیست و درکی واقعی از تجربهیی زنده به ما میدهد؛ و مطلوب آن است که مبنای مقایسه داشته باشیم، یعنی مردمی که بیشترین شباهتها را به جامعه شکارچی-گردآورنده ما دارند، اما متفاوت زندگی میکنند؛ بهاینترتیب یک گروه «کنترل» علمی برای حذف موارد تصادفی خواهیم داشت. خوشبختانه انسانشناسی بهنام جیمز سوزمن دقیقا این کار را برای ما انجام داده است: او بیش از دودهه از عمر خود را به مشاهده، مطالعه و زندگی در بین بوشمنهای منطقه کالاهاری در جنوب غربی آفریقا صرف کرد. او داستان این تجربه را در کتاب جدیدش بازگو میکند، ثروتمندی بدون فراوانی: دنیای روبهافول بوشمنها.
بوشمنها مدتهاست که موضوع جالبی برای انسانشناسان و دانشمندان شدهاند. حدود صدوپنجاه هزار سال پیش، پنجاه هزار سال پس از ظهور نخستین انسانهای امروزی از نظر آناتومی، یک گروه از هوموساپینسها در جنوب آفریقا زندگی میکردند. بوشمنها یا خویسانها هنوز در آنجا زندگی میکنند: قدیمیترین شاخه در شجرهنامه انسان. (سوزمن اشاره میکند که واژه بوشمن [اهل بوتهزار] که زمانی توهینآمیز بود، اکنون درمیان خود بوشمنها و سازمانهای مردمنهاد کاربرد دارد و «تداعیگر یکسری تصاویر قالبی مثبت، اگر نگوییم رمانتیک، است»، هرچند خویسانها ترجیح میدهند از عنوان «سان» استفاده کنند.) شواهد ژنتیکی نشان میدهد که در بیشتر این صدوپنجاههزار سال، آنها بزرگترین جمعیت انسانی از نظر زیستشناختی مدرن بودهاند. در زبان آنها از ضربههای کامی زبان مانند صدای کلیک استفاده میشود، که با گذاشتن زبان به پشت دندانهای پیشی و همزمان مکش نرم هوا و تولید صدای «کلیک» با فشار دادن زبان به سقف دهان و سپس پایینآوردن ناگهانی آن ادا میشود. با این توصیف این احتمال جالب تقویت میشود که زبانهای کلیکی قدیمیترین بازماندههای گونههای گفتار هستند.
بوشمنها را سوزمن برای نخستین بار در سال ۱۹۹۲ دید و دوسال بعد برای انجام بخشی از پژوهش دکتری خود پیش آنها اقامت گزید. سوزمن بیشترین شناخت را از گروهی دارد موسوم به ژو/وانسی که امروزه بین هشت تا دههزار نفر از آنها زندهاند و در سرحدات نامیبیا و بوتسوانا زندگی میکنند. (نماد آوایی / نشانگر صدای کلیک است.) ژو/وانسیها حدود دهدرصد از کل جمعیت بوشمن را در جنوب آفریقا تشکیل میدهند و به دو گروه شمالی و جنوبی تقسیم میشوند؛ گروه شمالی کنترل سرزمینهای سنتی خود را تا حد قابلتوجهی حفظ کردهاند و بنابراین میتوانند عادت شکارگری و گردآوری خود را ادامه دهند و گروه جنوبی که از سرزمینهای خود محروم شدهاند، سبک زندگی مدرن اتخاذ کردهاند.
تا حد قابلتوجهی، مطالعه سوزمن درباره بوشمنها ایدههای کتاب علیه غله را تایید میکند. رویارویی با مدرنیته برای بوشمنها فاجعهبار بوده است: تصویر سوزمن از ژو/وانسیهای رنجور و بیگانه و محروم از سرزمین خویش در سکونتگاههای جدید و فلاکتبارشان این نکته را آشکار میکند. این دوکتاب حتی تبیین یکدیگر درباره بدشگون بودن فناوری جدید خط را تایید میکنند. مربی سوزمن که بوشمن است «اشاره میکند که هروقت کاری را در مزرعهیی جدید شروع میکرد، اسمش در یک دفتر استخدام ثبت میشد، اسنادی که در طول چندین دهه در بین ژو/وانسیهای مشغول در مزارعْ قدرت جادویی شگرفی پیدا کرده بودند. اسراری که در این دفاتر نگهداری میشدند قدرت داشتند پرداخت یا عدم پرداخت، جیرهبندی و حق فرد برای ماندن در مزرعهیی خاص را تعیین کنند.»
معلوم میشود که شکارگری و گردآوری شیوه خوبی برای زندگی است. پژوهشی در سال ۱۹۶۶ به این نتیجه رسید که بطورمیانگین یافتن منبع غذای کافی برای یک ژو/وانسی فقط هفده ساعت در هفته طول میکشد؛ نوزده ساعت دیگر نیز برای انجام کارها و فعالیتهای خانگی صرف میشود. میانگین کالری دریافتی قبایل شکارچی-گردآورنده ۲۳۰۰ کالری در روز بود که به مقدار توصیهشده نزدیک است. زمانی که این ارقام برای نخستین بار منتشر شد، مردم امریکا چهل ساعت در هفته کار خارج از خانه و سیوشش ساعت کار خانگی انجام میدادند. ژو/وانسیها غذای مازاد ذخیره نمیکنند؛ وقتی غذای موردنیاز خود را پیدا کردند دست از کار میکشند. آنها، بهبیان سوزمن، «اطمینانی راسخ» از خود نشان میدهند به اینکه محیطزیستشان نیازهایشان را تامین خواهد کرد.
شبکه منابع غذایی ژو/وانسیهای شکارچی-گردآورنده، دقیقا مثل دیدگاه اسکات درباره قبایل نوسنگی، شبکهیی پیچیده است با دامنه گستردهیی از پروتئینهای حیوانی شامل انواع خارپشت، کودو، کل یالدار و فیل و صدوبیستوپنج گونه گیاهی خوراکی با چرخههای فصلی متفاوت، مکانهای بومشناختی گوناگون و پاسخهای متفاوت به نوسانات آبوهوایی. انسانهای شکارچی-گردآورنده نهتنها به سالنامهیی نانوشته از دانش رژیم غذایی بلکه، بهتعبیر اسکات، به «کتابخانهیی از سالنامهها» نیاز دارند. از نظر اسکات، تفاوت پیچیدگی بین شکارگری-گردآوری و کشاورزی یکجانشینی بهبزرگی تفاوت بین کشاورزی یکجانشینی و فرایند مونتاژ در یک خط تولید است.
یافته جدید این است که زندگی اکثر نیاکان ما بهتر از چیزی بوده که فکرش را میکنیم. ما خودمان را به این باور دلخوش میکنیم که زندگی آنها خیلی ناگوار بود و زندگی مدرن و متمدن ما، درمقایسه، خیلی عالی است. همچنان در جای خود هستیم و روش زندگی خود را داریم و میتوانیم از خود بپرسیم آیا این دانش روشنگر درباره نیاکان شکارچی-گردآورنده ما میتواند برایمان مفید باشد؟ سوزمن نیز به همین مساله میاندیشد. او مقاله مشهور جان مینارد کینز را با عنوان «احتمالات اقتصادی برای نوادگان ما» بررسی میکند. کینز پیشبینی کرد که اگر دنیای ما به ثروتمند شدن ادامه دهد، ما طبیعتا درنهایت از استانداردهای زندگی بالایی برخوردار خواهیم شد، درعینحال کمتروکمتر کار خواهیم کرد. او فکر میکرد که «مسئله اقتصادی» داشتن بهاندازهکافی برای ادامه زندگی حل خواهد شد و «مبارزه برای امرار معاش» به پایان خواهد رسید:
وقتی انباشت ثروت دیگر از اهمیت اجتماعی والایی برخوردار نباشد، تحولات شگرفی در ضوابط اخلاقی رخ خواهد داد. خواهیم توانست خود را از قید بسیاری از اصول شبهاخلاقی که کابوس دویستسالهمان بودهاند رها کنیم، اصولی که بهوسیله آنها برخی از ناپسندترین صفات انسانی را تا جایگاه عالیترین فضائل بالا بردیم. خواهیم توانست جرأت ارزیابی پول-انگیزه براساس ارزش واقعیاش را به خود بدهیم. عشق به پول بهخاطر دارایی بودنش -که فرق دارد با عشق به پول به عنوان ابزاری درخدمت لذتها و واقعیتهای زندگی- چهره واقعی خود را نشان خواهد داد، نوعی بیماری کموبیش منزجرکننده، یکی از تمایلات نیمهجنایی، نیمهآسیبشناختیای که فرد را به متخصصان بیماری روانی تسلیم میکند.
دنیا واقعا ثروتمندتر شده است، اما چنین دگرگونیای در اخلاقیات و ارزشها بهسختی یافت میشود. پول و نظام ارزش مبتنی بر تملک پول کاملا دستنخورده مانده است. حرص و زیادهجویی همچنان پسندیده است.
مطالعه قبایل شکارچی-گردآورنده که برای گذران امروزشان تلاش میکنند و انباشت مازاد ندارند نشان میدهد که بشر میتواند کموبیش مثل پیشنهاد کینز زندگی کند. مساله این است که ما نمیخواهیم چنین کنیم. سوزمن بر این باور است که کلید این قابلیت از دسترفته یا انکارشده در تساویطلبی تندخویانه انسانهای شکارچی-گردآورنده نهفته است. مثلا ارزشمندترین کاری که یک شکارچی میتواند انجام دهد این است که با گوشت برگردد. برخلاف جمعآوری گیاهان که در تقسیم عواید حاصل از آن از مقررات سفتوسختی پیروی نمیشود، گوشت شکار خیلی بادقت و براساس پروتکل خاصی توزیع میشود و افرادی که گوشت میخورند تلاش میکنند نسبت به آن بیاحترامی کنند. این آیین را «توهین به گوشت» مینامند و برای این مرسوم شده تا مطمئن شوند شکارچی خودش را دست بالا نمیگیرد و به این فکر نمیافتد که بهتر از دیگران است. یکی از بوشمنها به ریچارد لی، انسانشناس، میگوید: «وقتی مرد جوانی زیاد شکار میکند، خود را رییس یا مردی بزرگ میداند و فکر میکند که بقیه خادم و زیردست او هستند... ما نمیتوانیم این را بپذیریم.» آیین توهین برای این مرسوم شده تا «دل او را آرام و اخلاقش را نرم کند.» سوزمن میگوید: برای این قبایل شکارچی-گردآورنده، «حاصلجمع منافع فردی و حسادت ناظر بر آن یک جامعه تساویطلب تندخو بود که در آن مبادله پرسود، سلسلهمراتب و نابرابری مادی قابلتوجه تحمل نمیشد.»
بهباور سوزمن، این نیروی تساویطلبی نقشی محوری دارد در توانایی انسانهای شکارچی-گردآورنده در داشتن زندگیای که، بهتعبیر خود سوزمن، ثروتمند اما فاقد فراوانی، بدون افراط و فاقد تملک رقابتی است. به نظر میرسد عنصر سری این امر در مهار مثبت نیروی حسادت انسان نهفته باشد. او میگوید: «اگر این نوع تساویطلبی پیششرطی باشد برای اینکه دنیای پساکارگری را بپذیریم، آنگاه بهگمانم مسالهیی دشوار برای حل خواهیم داشت.» میتوانستیم چیزهای زیادی از کهنترین شاخه زنده شجرهنامه بشر بیاموزیم، اما این بدین معنی نیست که دانستههای خود را عملی خواهیم کرد. اکنون بهرهگیری اجتماعی مثبت از حسادت، میتواند تبدیل شود به نوعی فناوری که تقریبا بهاندازه آتش سودمند خواهد بود.
منبع: ترجمان