امید از آینده به گذشته هجرت کرده است
مولف: زیگمونت باومن
مترجم: علی امیری
اسپایکد ریویو- 9دهه عمر زیگمونت باومن در مغز استخوانِ تاریخ گذشته است. او در سال ۱۹۲۵ در شهر پوزنان از پدر و مادری لهستانی-یهودی که به دستورات دین پایبندی نداشتند، زاده شد. در سال ۱۹۳۹ زمانیکه تانکهای ارتش نازی به لهستان سرازیر شدند، خانوادهاش به اتحاد جماهیر شوروی گریخت. پس از خدمت ممتاز در ارتش سرخ با پایان جنگ جهانی دوم به لهستان بازگشت تا در دانشگاه ورشو جامعهشناسی بخواند. اما از آنجا که کمونیسم مدتها بود درخشش خود را از دست داده بود و سامی ستیزی مانعی در برابر شغل دانشگاهیاش بود در سال ۱۹۶۸ به بریتانیا مهاجرت کرد و آنجا در دانشگاه لیدز کرسی جامعهشناسی را از آن خود کرد. اما پس از بازنشستگی در سال ۱۹۹۰ است که هوش کاوشگرش که به خاطر آن چنین شهره است، کتاب پشت کتاب شروع به آفرینش کرد. نشانههای پستمدرنیته(۱۹۹۲)، مدرنیته سیال(۲۰۰۰)؛ جامعه در محاصره(۲۰۰۲)؛ غریبهها پشت درهایمان(۲۰۱۶) و ... فهرست ادامه دارد. در حقیقت طی ربع قرن گذشته او حدود ۴۰کتاب منتشر کرده است، نه بهخاطر نفس انتشار کتاب بل از آن رو که جهان این سان که هست، همانی نیست که به نظر او باید باشد. یا همانطور که در سال ۲۰۰۳ گفته است:«چرا کتاب مینویسم؟چرا فکر میکنم؟چرا باید پرشور باشم؟ زیرا چیزها میتوانند جور دیگری باشند، میتوان آنها را بهتر کرد.»
مصاحبه زیر اوایل امسال(۲۰۱۶) صورت گرفت پس از آنکه پرسش ابتدایی درباره اهمیت نتایج رفراندوم اتحادیه اروپا(که در شماره ماه آگوست اسپایکد ریویو منتشر شده) زمینهساز گفتوگوی ذیل درباره آینده، گذشته و سرنوشت پروژه روشنگری شد.
شما قبلا درباره سرخوردگی مردم از سیاستهای ملیگرا در دنیای جهانی شده گفتهاید و درک مردم از اینکه سیاستمدارهای ملیگرا قدرت انجام تغییر را ندارند. آیا دیدگاههای شما در سایه رفراندوم اتحادیه اروپا و برگزیت پیش رو تغییر کرده است؟
معتقدم فروپاشی اعتماد به توانایی همه(تکرار میکنم، همه) اجزای تاسیسات سیاسی دولتهای حاکم در سراسر کشورهای جهان توسعهیافته برای برآورده کردن تغییرات مطلوب(یا در واقع هر تغییر موعود) دقیقا همان چیزی است که به نحوی متناقض در پدیده برگزیت رسوب کرده است.
با در نظر گرفتن درماندگی تمام عیار رأیدهندگان در برابر نخبههای سیاسی و سرباززدن تماموکمال آنها از اعتماد به هر بخشی از [طبقه] نخبگان سیاسی، این رفراندوم فرصت بیسابقهیی فراهم کرد برای مطابقت دادن گزینههای رأی دادن با احساساتی که تلاش میکردند به زبان بیایند. از این لحاظ فرصتی بیهمتا و بسیار متفاوت از انتخاباتهای معمولی پارلمانی بود!
در یک انتخابات سراسری، شما میتوانید درماندگی و خشم خود را علیه تازهترین حلقههای زنجیرهیی دراز از قدرتمندان و وعدهدهندهها بیان کنید. اما بهایی که برای این تسکین احساسی میپردازید، صرفاً دعوت از اپوزیسیون علیاحضرت ملکه، یعنی جزء جداییناپذیر هسته قدرتمندان سیاسی است تا دولت علیاحضرت ملکه را شکل داده و به مناصب وزارتی برسند. در این صندلیبازی بیپایان، شما به بیان کامل و جامعی از ماهیت اعتراضتان حتی نزدیک هم نمیشوید.
فرصتی که رفراندوم برگزیت فراهم کرد کاملا متفاوت بود. با موضعگیری تقریبا تمام اجزای تاسیسات سیاسی در جبهه ماندن در این دوگانه، شما میتوانستید از تک رأی خود برای خروج استفاده کنید تا در یک حرکت، خشم خود را از تمام آنها بروز دهید. هر چه درماندگی شما فراگیرتر باشد، انجام این کار- چنگ انداختن به این فرصت یگانه برای بروز خشم- وسوسهبرانگیزتر میشود.
شما از پایان پیشرفت نوشتهاید از فقدان باور به این ایده که آینده بهتر از گذشته خواهد بود. آیا چیزی در پدیده برکسیت (و در واقع سایر جنبشهای پوپولیستی در اروپای قارهیی) هست که وعده دوره جدید و شاید حتی بهتری برای اروپا را بدهد؟
ما هنوز به «پیشرفت» اعتقاد داریم اما اکنون آن را همچون موهبت و نفرینی توأمان میبینیم که بخش نفرینشده آن پیوسته رشد میکند درحالی که بخش موهبتی آن آب میرود. این را با نگرش متاخرترین نیاکانمان مقایسه کنید؛ آنها هنوز باور داشتند که آینده امنترین و امیدبخشترین مکان برای امیدهاست. ولی ما گرایش به قراردادن ترسها، اضطرابها و دلهرههایمان در آینده داریم: از رشد کمیابی شغل؛ از درآمدهای رو به کاهش و در نتیجه آن نیز زوال فرصتهای زندگی خود و فرزندانمان؛ از شکنندگی روزافزون موقعیتهای اجتماعی و موقتی بودن دستاوردهای زندگیمان؛ از گسترش شکاف توقفناپذیر میان ابزار، منابع و مهارتهایی که در اختیارمان است و عظمت چالشهای زندگی؛ از سریدن کنترل زندگیهای از دستهایمان. انگار ما و فردیتهایی که ما باشیم در حال نزول به وضعیت سربازهایی در حاشیه یک بازی شطرنجایم که افرادی ناشناخته دارند آن را بازی میکنند. آنها به نیازها و رویاهای ما بیاعتنایند، اگر نگوییم که بیپرده نسبت به ما کینهتوز و بیرحماند و همگی کاملا آمادهاند تا ما را در جستوجوی اهداف خود قربانی کنند. بنابراین آنچه احتمالا امروزه از فکر کردن به آینده به ذهن ما خطور میکند، تهدید فزاینده کشف و دستهبندی شدن به منزله بیعرضه و نامناسب برای انجام وظیفه، تهدید انکار ارزش و شأن، رانده شدن به حاشیه، بیرون گذاشته و مطرود شدن است.
اکثریت رو به رشدی از مردم تاکنون از تجربیات خود و از تجربیات نزدیکترین و عزیزترینهایشان، دریافتهاند که نباید برای آینده نامتوازن، دمدمیمزاج، پیشبینیناپذیر و به نحوی رسوا مأیوسکننده به منزله مکانی برای امید بستن اعتباری قائل شوند. آخرین کتاب من، رتروتوپیا، دقیقاً به همین موضوعات میپردازد. اجازه بدهید قسمتی از مقدمه آن را نقل کنم:
«این همان سخن والتر بنیامین در «تزهایی درباره فلسفه تاریخ» است که در اوایل دهه ۱۹۴۰ نوشته شده و درباره پیامی است که آنجلوس نووس (فرشته بازنامیده تاریخ) -یکی از نقاشیهای پل کلِه در دهه ۱۹۲۰- میرساند: چهره [فرشته تاریخ] رو به سوی گذشته دارد. آنجا که ما زنجیرهیی از رخدادها را رویت میکنیم، او فقط به فاجعهیی واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیش پای او میافکند. فرشته سر آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند و آنچه خُرد و خراب گشته است، مرمت و یکپارچه کند؛ اما توفانی از جانب فردوس درحال وزیدن است و با چنان خشمی بر بالهای وی میکوبد که فرشته را دیگر یارای بستن آنها نیست. این توفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهیی میراند که پشت بدان دارد درحالی که تلنبار مزبلهها پیش روی او سر به فلک میکشد. این توفانی است که ما آن را پیشرفت مینامیم. ‘ اگر کسی بخواهد با دقت به نقاشی کله تقریبا یک قرن پس از آنکه بنیامین این بصیرت- با ژرفای سنجشناپذیر و قیاس ناشدنیاش- را ارائه داد نگاه کند، باری دیگر فرشته تاریخ را در گریز خواهد دید. لیکن آنچه او را بیشازهمه شگفتزده خواهد کرد، تغییر جهت فرشته -گرفتاری فرشته تاریخ در هنگامه یک دور برگردان- است. چهرهاش دارد از گذشته به سوی آینده میگردد؛ بالهایش را توفانی به عقب میراند که اینبار از جانب آیندهیی تخیلشده و موردانتظار میوزد، آیندهیی که نیامدهْ هراسناک است، توفانی که به سوی بهشتِ گذشته (که خودِ این گذشته نیز، پس از گمشدن و دچارآمدن به ویرانی، به صورت گذشتهنگرانه تخیل شده است) میوزد. و بالها اینک نیز همانگونه که آن زمان با خشونتی بههمان اندازه نیرومند فشرده میشوند، آنچنان که اکنون نیز چون گذشته «فرشته را یارای بستن آنها نیست».
میتوان نتیجه گرفت که گذشته و آینده، درگیر فرایند تعویض فضایل و رذایلی هستند که صد سال پیش کلِه برایشان فهرست کرده بود و بنیامین پیش نهاده بود. حال این آینده است که ابتدا به دلیل غیرقابل اعتماد و مدیریت نشدنی بودن به دلیل داشتن رذایلی بیش از فضایل، نکوهیده و نامش در ستون بدهکارها ثبت میشود درحالی که وقت آن رسیده است که گذشته با فضایلی بیشتر از رذایل در طرف بستانکارهای دفتر ثبت شود؛ گویی گذشته جایی است که اختیار هنوز در آن معنا دارد و امیدبستن به آن هنوز بیاعتبار نشده است.»
معتقدم که رخداد برکسیت، و همینطور «سایر جنبشهای پوپولیستی در اروپای قاره»، بروزاتی از «تمایلات رتروتوپیایی»اند که در بالا بحث شد. در غیاب ابزارهای موثر کنش که قادر به فائقآمدن بر مشکلات وضعیت کنونیمان باشند، و با درنظرگرفتن شمار فزاینده ناکامیهای بهبارآمده به دست آیندههای پیاپی که اعتبارشان [وعده] توسعه این ابزارهای کنشی بوده است، تعجب چندانی ندارد که پیشنهاد دوربرگردان اکتشاف به نحو گمراهکنندهیی جذاب شده باشد. هنوز امکان ظهور «دوره جدید و شاید حتی بهتری برای اروپا» در سایه برگزیت به مثابه پیامدی غیرمنتظره اما محتمل هست. اما علت آن درماندگی ما از کاربرد قبیلهگراییهای نخنما برای رویارویی با چالشهای امروز خواهد بود، چالشهایی زاییده وضع نوپدید بشر جهانی شده با وابستگی متقابل عالمگیر.
ایده گرایش رتروتوپیایی با در نظر گرفتن هراس فراگیر از آینده قابلدرک است. اما چگونه گرایش همزیست با آن، برای در نظر گرفتن گذشته به مثابه امر اخلاقی مطلق منفی یا به عبارت دیگر، راهی برای جهتگیری اخلاقیمان در زمان حال با گفتن اینکه «میدانیم که با فلان چیز مخالفایم» یا «دوباره هرگز» را توضیح میدهید؟ مد نظرم مرکزیت هولوکاست برای گفتمان سیاسی و تاریخی معاصر است که طی ۲۰سال گذشته واقعا به مرکز توجه آمده است. و همچنین تمرکز تازه اما دنبالهدار بر جرایم جنسی در بریتانیا، جایی که در آن اغلب به نظر میرسد گذشته نسبتا متاخر درحال تبدیلشدن به مکان فساد و بیاخلاقی به سختی باورپذیری است که ما امروزه [با موضعگیری علیه آن] خود را اثبات میکنیم. امروز، آینده قطعا بیاعتبار به نظر میرسد اما آیا گذشته نیز به همین اندازه چنین نیست؟
آیزاک نیوتون اصرار داشت که هر عملی موجب عکسالعملی میشود... و هگل تاریخ را همچون نزاع یا تنشی میان قطبهای متضادی ارائه کرد که بهیک اندازه مشوق و تقویتکننده یکدیگرند(فرآیند درهم تنیده لغو و جذب که به آن «دیالکتیک» میگویند). چه از نیوتون شروع کنید چه هگل، به نتیجهیی یکسان میرسید: اینکه واقعا عجیب میبود اگر گرایش رتروتوپیایی از تاجگذاری و سرنگونی آینده تغذیه نمیشد و آن را تغذیه نمیکرد(در ضمن این پرسش شما مثال خوبی برای دیالکتیک است).
رتروتوپیا هم درست مثل یوتوپیای راستین آینده به سرزمینی بیگانه ارجاع دارد: سرزمینی ناشناخته، نادیده، ناآزموده و روی هم رفته، تجربه نشده. دقیقا به همین علت است که هر گاه دنبال بدیلی برای حال میگردیم متناوبا رو به رتروتوپیاها و یوتوپیاها میآوریم. به همین علت هر دو رویاهایی گزینشیاند و در هر دو مورد رویاهایی گزینشی که سر به زیر و آماده به خدمت پذیرای دستکاریاند. در هر دو مورد تمرکز نورافکنهای توجه بر جنبههایی از به قول لئوپولد فون رانکه «آنچه واقعا بود» است اما زیر سایهیی انبوه. این مساله به هر دو امکان میدهد تا سرزمینهایی ایدهآل(تخیل شده) باشند که میتوان بر آنها وضعیت ایدهآل(تخیل شده) امور یا دستکم نسخهیی اصلاح شده از وضعیت جاری امور را بنا نهاد.
تا اینجا یوتوپیا و رتروتوپیا تفاوتی- دستکم در اقدامات و جانبداری نتایجشان- ندارند. آنچه یکی را واقعا از دیگری متمایز میسازد جابهجایی اعتماد و بیاعتمادی است: اعتماد از آینده به گذشته و بیاعتمادی درجهت عکس آن حرکت میکند. مثال خود شما این فرایند را به تصویر میکشد و بهشیوه خودش تلویحاً میگوید که ناگزیری «گرایش رتروتوپیایی» با محبوبیت «دوباره هرگز» مصادف شده است. با وجود همه این حرفها، جذابیت رتروتوپیا، در کنار سایر عوامل از چنین درکی از «دوباره هرگز» مشتق میشود که ممکن و محتمل است که آینده «دوباره تکرارش کند». آن «مرکزیت هولوکاست برای گفتمان سیاسی و تاریخی معاصر [...] که طی ۲۰سال گذشته واقعا به مرکز توجه آمده است»، که شما به درستی به آن اشاره کردید، در غیر این صورت رخ نمیداد. این گواهی به فروپاشی اعتماد به توانایی آینده در بالابردن استانداردهای اخلاقی است.
شما بهعقیده من بهدرستی از این بیاعتمادی شدید به آینده میگویید که بهنوبهخود، مولد رویاهای رتروتوپیایی درباره گذشتهیی میشود که هرگز وجود نداشته است. اما چرا آینده دیگر مکان امیدهای ما نیست، فضایی که در آن ما نحوه درست امور را تصور و تجسم میکنیم؟ وقتی اشاره کردید که «اکثریت روبهرشدی از مردم دریافتهاند که نباید برای آینده نامتوازن، دمدمیمزاج، پیشبینیناپذیر و به نحوی رسوا مأیوسکننده به منزله مکانی برای امیدبستن، اعتباری قائل شوند» تا حدودی به این پرسش پاسخ دادهاید. اما چهره تاریخ اروپا آبلهگون است از تجربه انواع و اقسام رویدادهای وحشتناکی که لزوما منجر به ازدسترفتن فراگیر ایمان به آینده نشدند. برای مثال، نخستین تکانههای عصر روشنگری، یکی از آیندهمحورترین و خوشبینترین برهههای فرهنگی، بهدنبال جنگ سیساله رخ داد. حتی پس از فجایع جنگهای جهانی و هولوکاست، دوره پساجنگ تا سالهای دهه ۱۹۷۰ قطعا نشان از میزانی از خوشبینی داشت، این احساس که همهچیز بهتر میشود؛ یا در حقیقت احساس اینکه «هرگز به این خوبی نبوده» وجود داشت و البته علاوه بر آن سالهای دهه 60 برههیی از تجربهگراییهای عظیم اجتماعی و فرهنگی هم بودند. بنابراین چه چیز زندگی در جامعه امروز، آینده را همچون امری تعریف میکند که باید به آن بیاعتماد بود یا حتی باید از آن ترسید؟
اندیشیدن به آینده همچون «چیزی که باید به آن بیاعتماد بود، یا حتی از آن ترسید» به هیچوجه در تاریخ بشر تازه نیست. درحقیقت، عقبه آن به دوران پیشاسقراطی برمیگردد، یا دقیقتر به قرن هشتم پیش از میلاد، به کارها و روزها اثر هسیود و به طور خاص داستان «اعصار آدمیان» که در آن آمده است. این داستان انحطاط، فساد و تنزل مدام از اوج «عصر طلایی» به حضیضترین حضیض «عصر آهن» است که هسیود خود و معاصرانش را در آن جای میدهد. وصف او از شرایط و پویایی ساکنین عصر آهن به نحو چشمگیری، یادآور ویژگیهایی است که همعصران خودمان، زمانیکه عازم سفر رتروتوپیاییشان میشوند، به شرایط قرن بیستویکم نسبت میدهند؛ یعنی اینکه سفاک، وحشتناک و مشمئزکننده است.
به دیده هسیود «نژاد آهن» محکوم به این بود که «هرگز از کار و اندوه روز و نابودی به دست شب نیاساید». در عصر آهن «نه پدر موافق فرزند خواهد بود، نه فرزند موافق پدر، نه میهمان موافق میزبان، نه دوست موافق دوست» و «هیچ رهاوردی برای آنها که پای سوگندشان میایستند، یا عادلان، یا خوبها در کار نخواهد بود؛ بلکه درعوض آدمیان شرور و رفتار خشن او را خواهند ستود. قدرت برحق خواهد بود و فروتنی حقی نخواهد داشت؛ و شرور به انسان والا زیان خواهد رساند به او نسبت دروغ خواهد بست و بر آن سوگند خواهد خورد». در عصر آهن، آیدوس(واژه یونانی برای احساس فروتنی همچنین شرمی که مردم را از زشتکاری باز میدارد) تنها از رهگذر غیبت روزافزونش آشکار خواهد بود.
اروپای مسیحی در واکنش به میراث پاگانی یونان، عنصر سومی به چرخه هسیودی زوال و سقوط اضافه کرد: رستگاری، چشمانداز واژگونی ترتیب زمانی عصر طلایی و عصر آهن. برای مثال، سنت آگوستین، مفهومی خطی از زمان ارائه داد که جریان آن از شهر انسان، که پستتر است و نشانههای فراموش نشدنی گناه اصلی آن را پوشاندهاند و همانند عصر آهن هسیود اقلیم فاسدی دارد، به سوی کمال شهر خدا است که کلیسای مسیحی آن را رهبری میکند؛ شهری پیشرو و مکان تسلیحات. هر چند از قرون وسطا تا دوره مدرن، مدل غالب جریان زمانی به مدل هسیود نزدیکتر بوده است تا مدل سنت آگوستین.
چیزها در عصر رنسانس تغییر میکنند. فرانسیس بیکن شهامت به خرج میدهد تا حاکمیت سلیمان را تصویر کند، دانشکدهیی ایدهآل در اثر آرمانشهری او، آتلانتیس جدید، که نقطه اوج صعود طولانی، لغزنده و پردستانداز بشریت به یک عصر طلایی تازه است. و آیزاک نیوتون برای فرارفتن از کشمکش کهنها مدرنها کوشید تا در هر دو لانه مورچگان جنگی، چوبی فرو کند. او در نامهیی که در تاریخ ۵ فوریه ۱۶۷۵ به رابرت هوک نوشت، مدعی شد:«اگر من دورتر را دیدهام از آن روست که بر شانه غولها ایستادهام.»
به منظور سادهکردن داستان بسیار پیچیده این دو خط فکری متقاطع درهمتنیده متقابلا الهامبخش و به شکلی دوجانبه کاهنده، من سال ۱۷۵۵ را به عنوان نقطه قاطعانه جدا کننده این دو بینش پیشنهاد میکنم. بینشهایی درباره زوال آخرالزمانی که از آغاز تاریخ طراحی شده و دست ساخته انسان رقیب بودهاند. در این نقطه تصوری از پیشرفتی مداوم و ضرورتا توقفناپذیر ظهور میکند. در این سال ترکیبی از یک زلزله و از پی آن آتش و سیل، شهر لیسبون را از صفحه روزگار محو کرد. در آن زمان لیسبون به منزله یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین پایتختهای اقتصادی و فرهنگی آنچه در مقیاس خود، جهان آوانگارد و متمدن را شکل میداد، ستوده و تکریم میشد. به طور خلاصه: حال لازم بود طبیعت- آن نظم استقرار یافته توسط دئوس(تا آن زمان پنهان، که سرنوشت انسانها را به نبوغ و نوآوری خودشان سپرده بود)- که با بیطرفی بومی، کرختی و گنگی اخلاقی همچنین بیاعتنایی به اخلاقیات و ارزشهای انسانی آماده حمله ایستاده بود تحت مدیریت انسانی جدید قرار گیرد.
این مدیریت جدید سرسختانه و مصممانه آیندهنگر بود. «جدید» بدل شد به همانگویی «پیشرفته» و «بهتر» همان قدر که «قدیمی» بدل به حشو قبیحی شد برای «از مد افتاده» و «تاریخ گذشته». این روند آنچه موجود بود و به زودی قدیمی میشد را به محدوده نقصان درخور سرزنش منتقل کرد و برای دور ریختن علامت گذاشت و فضای مطلوب و مغتنم تازهها را وسعت بخشید تا زمانی که بازارهای مصرفی تقریبا همه چیز را آنی کردند. زندگی آینده محور و بیش از پیش شتابزده شد. اما به طور فزاینده نشانهها میگویند که آن دوره مدیریت انسانی بیشتر انحرافی موقتی است تا پارادایمی نوین. وسوسه شدهام بگویم که اگر در سایه نگاه به گذشته بنگریم، این «زندگی درجهت آینده»، بهزعم ارنست بلوخ، در اسناد تاریخ بشری همچون رخدادی نامتعارف و قطعا غیرمعمول- ماجرایی رمانتیک و بسیار شورانگیز اما کوتاه- بایگانی خواهد شد.
درباره اهمیت زلزله لیسبون حق با شماست. احتمالا مشهورترین پاسخ به آن-پاسخی که بازتاب تصریح شماست مبنی بر اینکه واکنش به زلزله، به زیر مدیریت انسانی کشیدن طبیعت نابکار است- کاندید اثر ولتر است. خط آخر آنکه پاسخی دندانشکن به رسولان پیشرفت پانگلوسی است، اینجا طنینانداز است:«ما باید باغچه خود را بکاریم». این به خوبی درکی از عصر روشنگری به دست میدهد که به قول کانت، انسان میتواند از «صغارتی که خود بر خود تحمیل کرده است» بیرون آید، این درک که از طریق منطق خودمان(اینکه هیچ مرجع اقتداری بالاتر از منطق خودمان نیست/نبود!)، میتوانیم قوانین جهان طبیعی و اجتماعی را بفهمیم و جهان را براساس غایتهایی که با منطق انتخاب کردهایم، شکل دهیم. پس چرا در قرن ۲۱ در زمانهیی که توانایی ما برای «مدیریت» طبیعت، «کاشتن باغچهمان» برای «زندگی درجهت آینده» بینظیر است، پروژه روشنگری(اگر بتوانم اسمش را چنین بگذارم) همچون میانپردهیی «کوتاه» به نظر میرسد؟
جورج استاینر زمانی گفت که امتیاز ولتر، دیدرو، روسو، هولباخ، کندورسه و امثال ایشان، نادانیشان بود: آنها آنچه ما میدانیم و نمیتوانیم فراموش کنیم، نمیدانستند. «اورشلیم نو» اشعیا درحال نزول -با اکراه و بدون مقاومت- از آینده آسمانی است و این کار را در معیت آشویتس، کلیما و هیروشیما انجام خواهد داد. تمام اینها میوههای کاشتن مشتاقانه و ماهرانه باغچهمان است.
شما حتی رابطه ترقیخواه با زمان و با طبیعت را به ماجرایی پرشور تشبیه میکنید. آیا فکر میکنید متعاقب این ماجرا، ما به رابطه بلندمدتمان با موقتی بودن، با مفهومی تقریبا الهیاتی- تمثیلی از زمان، از سقوط و آخرالزمان، از انحطاط و رستگاری بر میگردیم؟ با همه اینها از محیطزیستگرایی گرفته تا اسلام افراطی، هیچ کمبودی در احساسات آخرالزمانی نداریم.
آنچه گفتم را تکرار میکنم: آینده (که زمانی اسب برندهیی برای امیدبستن بود) بهصورتی فزاینده خبر از مخاطرات ناگفتنی(و مرموز!) میدهد. بنابراین امید، محروم و بیبهره از آینده در گذشتهیی که زمانی تحقیر و سرزنش شده و خانه خرافات و اشتباهات است، پناه میجوید.
حالا که گزینههای قابل حصولی که زمان عرضه میدارد، بیاعتبار شدهاند و هر یک کولهبار وحشت خود را به دوش میکشند، پدیده «خستگی تخیل» یعنی ته کشیدن گزینهها ظاهر میشود. نزدیک شدن آخرالزمان ممکن است پوچ باشد اما قطعا غیرمنتظره نیست.
منبع: ترجمان