ماکیاوللی، هابز، آدام اسمیت ؛ آیا مقصر اصلی این سه نفرند
دیگر کسی بهدنبال فضیلت و رستگاری نیست، زیرا دنیای جدید بر قدرت، لذت و سود برپا شده است
مولف: جان گری|
مترجم: محمد باسط|
نیواستیتسمن| آنطور که دیوید ووتن میگوید، ما در جهانی زندگی میکنیم که با انقلابی فکری ایجاد شده است که سه متفکر در قرنهای شانزدهم تا هجدهم آن را آغاز کردند. «عنوان کتابم قدرت، لذت، سود است، و این ترتیب از آن روست که مفهوم قدرت را در قرن شانزدهم برای نخستینبار ماکیاوللی پردازش کرد؛ مفاهیم لذت و شادکامی را در قرن هفدهم هابز مورد تجدیدنظری اساسی قرار داد؛ و طرز کار سود در اقتصاد را در قرن هجدهم نخستینبار آدام اسمیت نظریهمند کرد». پیش از این متفکران، زندگی بر ایده یک خیر اعلی -هدفی فراگیر برای زندگی انسان- استوار بود. این خیر اعلی از نظر مسیحیت همان رستگاری بود، و از نظر فلسفه یونانیرومی وضعیتی بود که در آن شادکامی و فضیلت به وحدت برسند. در هر دو، وقتی این خوبی برین فراچنگ میآمد، زندگی انسان به کمال میرسید.
اما نزد کسانی که در جهانی زندگی میکنند که به دست ماکیاوللی و هابز و اسمیت ساخته شده است، خبری از خیر اعلی نیست. اینان، بهجای رستگاری یا فضیلت، خواهان قدرت، لذت و سود هستند و اینها را بیاندازه و بیحدوحصر میخواهند. دلیلش این است که اینها چیزهای نادری هستند و بهشدت ناپایدارند، رقبای زیادی در حسرت آنها هستند و وابستهاند به بخت و اقبال؛ سخت به دست میآیند و ساده از دست میروند. دلیل ژرفترش این است که از نظر این متفکران شکوفایی و کمال انسان را نمیتوان به دست آورد، بلکه تنها باید بهدنبالش بود. میل آدمی سیریناپذیر است و ارضای امیال وضعیتی صرفاً خیالی است. هابز لُبّ این نگاه غمافزا را چنین بیان کرده است: «چنانکه در وهله نخست تمایل عام نوع بشر را این میدانم: میلی ابدی و توقفناپذیر به قدرت از پی قدرت، میلی که تنها با مرگ فرو مینشیند». چنانکه ووتن متذکر میشود، میک جگِر و کیث ریچاردز نیز در آهنگ «راضی نمیشوم “، دیدگاه مشابهی را درباره وضعیت انسان بیان میکنند. جدا از اینکه این خوانندگان گروه رولینگ استونز خودشان به این آگاه بودهاند یا نبودهاند، بههرحال ترانه آنها جهانبینی حاکم بر دوران مدرن را به نمایش میگذارد.
ووتن یک تاریخنگار اندیشه بسیار مبتکر است که در باب ظهور علم مدرن مطالب روشنگری نوشته است. کتاب او با عنوان اختراع علم: تاریخی جدید از انقلاب علمی (۲۰۱۵) نشان میدهد جهانی که با انباشت سریع دانش شکل گرفته با جهانهای قدیمیتر و پیشامدرن که در آنها تصور میشد همه چیزهای واقعاً مهم تا آن زمان شناخته شده است بهصورت بنیادین تفاوت دارد. از نظر ووتن، ظهور علمْ یک کوچِ پارادایمی در نگاه ما به جهان بود، حتی بسیار گستردهتر از آن چیزی که تامس کوهن در ساختار انقلابهای علمی (1962) دربارهشان بحث میکند. بحث کوهن این بود که وقتی دانش جدیدی در دسترس قرار میگیرد، نظریههای علمی فقط بهصورت صعودی رشد نمیکنند، بلکه ابتدا میل به حفظ و گسترش خود دارند، اما ناگهان در تحولی انقلابی برانداخته میشوند و پارادایمی جدید جای آنها را میگیرد.
از نظر ووتن، ظهور علم بزرگترین کوچ پارادایمی بوده است، انقلابی شناختی که طرز فکر انسانها درباره جهان را بطور کامل و برگشتناپذیری تغییر داد. بین قرنهای شانزدهم تا هجدهم، نوشتههای ماکیاوللی و هابز و اسمیت منجر به استقرار «پارادایم روشنگری» شد، یک نظام اعتقادی درباره انسانها به عنوان آفریدگانی خودخواه، که تاآنجاکه با یکدیگر احساس همدلی کنند و بفهمند که رفاهشان وابسته به هم است، اجتماعی هستند، اما ذاتاً تعقیب امیال خودشان آنان را هدایت میکند.
در این نظام، تنها هدف عقلانی جامعه ارضای بیشینه خواستههاست، و تنها راه دستیافتن به این مهم یک جامعه بازرگانی است، مبتنی بر نوعی اقتصاد بازار، مالکیت خصوصی و دولت محدود. در این دیدگاه، خوببودن صرفاً مجموعهای از راهبردهاست برای تعقیب هر آنچه انسانها بیشترین میل را به آن دارند. بحثهای اخلاقی از آن جنسی که ارسطو و آکوئیناس میکردند متکی بر این باور بود که برای زندگیکردن یک طریقه واقعاً درست وجود دارد. اما وقتی این باور کنار گذاشته شد، رفتن بهدنبال خوبی معنای خود را از دست داد. آنگاه تنها چیزی که باقی ماند حسابوکتاب منفعتگرایانه سود و زیان بود.
ووتن این کوچ مفهومی را که منجر به زایش زندگی امروزی ما شده است در کتابی توضیح داده که از حیث دامنه بلندپروازانه و خیرهکننده است. تقریباً یکسوم از ۴۰۰ صفحه قدرت، لذت، سود را یادداشتهای علمی و ضمایم آن تشکیل میدهد. بااینحال، روایتِ مکتوبِ سرزنده ووتن هرگز جنبوجوش خود را از دست نمیدهد. کمتر کتاب دانشگاهیای را میتوان سراغ گرفت که چنین داستان هیجانانگیزی از نحوه تغییر جهان به دستِ ایدهها ارایه کرده باشد. ولی این داستانی است که بخش بزرگی از آن حذف شده است، و این دیدگاهِ «پارادایم روشنگری» که ووتن ارایه میکند هم ناکامل است و همزمانپریش. او نمیگوید متفکران روشنگری مجموعهای همگن از ایدهها را ترویج میکردند. او مینویسد: «’روشنگری‘ کلمهای مسالهساز است، چون ساده و مفید است که از روشنگریهای متعدد سخن بگوییم». تفکر روشنگری پر از «منازعات تلخ» بود، پر از افراطیون و محافظهکارانی که دیدگاههایی ناهمسو در باب حدود جامعهپذیری انسان داشتند. اما، با وجود همه این هشدارهای احتیاطی، پارادایم روشنگری ووتن بهطرزی غیرمعمول تنگ و محدود است:
«وقتی، در پایان قرن بیستم، فروپاشی کمونیسم ظاهراً منادی یک نظم جهانی جدید شده بود، این نظم جدید بنا بود بر اصول روشنگری استوار شود: بازارهای آزاد، آزادی بیان، جدایی دین از دولت. وقتی از ارزشهای غربی حرف میزنیم، ارزشهایی که در ذهن داریم ارزشهای پدران بنیانگذار امریکاست، که میشود همان ارزشهای روشنگری. وقتی خوبیهای جامعههایمان را وصف میکنیم و وقتی ناکامیهای آنها را نقد میکنیم، استدلالهایی را بسیج میکنیم که در درون پارادایم روشنگری بالیدهاند ... در غرب، ارزشهای روشنگری، بازارهای آزاد و آزادگی سیاسی در هم تنیده و به هم وابسته هستند.»
ووتن در اینجا نهتنها روشنگری را صرفاً در چارچوب استیلای امریکا تعریف میکند -استیلایی که اینک بهوضوح به تاریخ پیوسته است- بلکه، با تمرکز بر زیرمجموعهای کوچک از ایدههای لیبرالی، سایر ایدهها و جنبشهایی را نیز طرد میکند که در هر نگاه جامعتر و وسیعتری به روشنگری بخشی از آن دوره به حساب میآیند. بخش بزرگی از اندیشه مارکس نقدی بود بر آنچه ووتن آن را پارادایم روشنگری تعریف میکند. لیکن نقد مارکس بر اندیشه روشنگری خودش در درون روشنگری بود، و جنبشهایی که از او الهام گرفتند همواره خود را ادامهدهنده پروژه روشنگری میدانستند.
وقتی کمونیستها در روسیه و چین تلاش کردند کشورهای خود را از روی الگویی جدید از نو بسازند، باور داشتند که دارند تمدنهایی عقبافتاده و ازپادرآمده را با تمدنی تعویض میکنند که مبتنی بر ایدههای روشنگرانه پیشرفت و عقلانیت است. این در حالی است که میبینیم ووتن تنها یک بار از مارکس یاد میکند و از روسیه هیچ حرفی نمیزند. از چین تنها در بحث قیمت فلزات گرانبها در قرن هجدهم نامی به میان میآید. مارکسیسم در انتهای کتاب به چشم میخورد، اما صرفاً به عنوان یک قلم از فهرستی بلند از جنبشهایی بهشدت بیربط -«احیاگران دینی، ایدئالیسم، سوسیالیسم و مارکسیسم، داروینیسم اجتماعی، ظهور فلسفههای اخلاقی مبتنی بر دیگریخواهی، و در قرن بیستم فرویدگرایی و پسامدرنیسم»- که ووتن همه آنها را «حملاتی به چارچوب روشنگری» توصیف میکند.
در حقیقت اکثر این جنبشها مصادیقی از اندیشه روشنگری بودند، نه اینکه رد و طرد آن باشند. داروینیستهای اجتماعی باور داشتند که دارند علمی روشنگرانه درباره ماهیت انسان ایجاد میکنند که مبتنی بر فیزیولوژی است. آگوست کنت، پوزیتیویست بسیار تأثیرگذار قرن نوزدهمی، کسی که کلمه «دیگریخواهی» را برای تعریف اخلاق سکولار خویش ابداع کرد، کار خود را در امتداد سنت دایرةالمعارفیهای فرانسوی قرن هجدهم میدانست. فروید در پایان عمر خویش پای میفشرد که در مطالعه ذهن انسان از عقلانیت علمی استفاده کرده است. حتی سرچشمه پسامدرنهای قرن بیستمی و بیستویکمی نیز نیچه است که یک عمر ستایشگر ولتر بود، و ولتر خودش را نقطه انتهایی روشنگری قرار میداد، نه خارج از آن. هیچ یک از این جریانها را نمیتوان بهنحوی معقول صرفاً حملهکننده به روشنگری توصیف کرد.
اندیشه روشنگری در اشکال متعددی ادامه یافته است که پارادایم تنگ و محدود ووتن این اشکال را از خود طرد میکند. درعینحال، جنبشهای قدرتمندی ظهور کردهاند که تنوعی از پروژههای ضدروشنگری را ترویج میکنند، و ووتن به آنها نیز توجهی نمیکند:
«روشنگری در برابر همه تلاشهایی که به قصد از میان بردن آن صورت گرفته مقاومت کرده است.
بارها و بارها جنبل و جادوهایی که برای شکستدادن آن به کار افتادند برچیده شدند؛ بارها و بارها نیزههایی بر اندامهای آن وارد کردند. بااینحال، همچون خونآشام، به زندگی بازگشته است. وقتی در ابتدای قرن بیستم ماکس وبر دفع طلسم جهان را توصیف میکرد و میگفت ما در درون قفس آهنین عقلانیت ابزاری گرفتاریم، درواقع داشت ارزشهای روشنگری را توصیف میکرد... وبر درست میگفت -فارغ از اینکه چقدر برای نجاتمان تلاش کنیم، همواره درون قفس خواهیم ماند.»
ووتن نیز مانند وبر در عقلانیت زندگی مدرن اغراق میکند. درست است، رژیمهای مروجِ ایدئولوژیهای ضدروشنگری تاکنون شکست خوردهاند. رژیم نازی، که متکی بر ایدههای ضدروشنگری خون و خاک بود و همچنین زیستشناسی نژادپرستانه بهارثرسیده از برخی متفکران روشنگری را مطرح میکرد، به عنوان یک اقتصاد جنگی بهاندازه بریتانیای دموکراتیک کارآمد نبود. داعش نتوانست دولتی مستقر ایجاد کند، چون غرب بر آن برتری تسلیحاتی داشت. اما این نیز درست است که دولتهای غربی عمیقاً متأثر از طرزفکرهایی هستند که عقل ابزاری را رد میکنند.
اگر جهان ما صرفاً با آن جنس از عقلانیتی اداره میشد که ماکیاوللی و هابز مروج آن بودند، برخی خطاها و حماقتهای دورههای اخیر احتمالاً واقع نمیشدند. آیا کسی که از تحلیل هزینهفایده استفاده میکند، ممکن است آن حمله ویرانگر به عراق را حتی در خیالاتش تجسم کند؟ فقط ده دقیقه استفاده از عقل ابزاری نشان میداد که تأثیر تغییر رژیم در بهترین حالت پیشبینیناپذیر است و به احتمال زیاد آشوبی فاجعهبار پدید خواهد آورد. ماجراجویی عراق و اجرای دوباره و حتی فاجعهبارتر آن در لیبی، بیشتر از آنکه جعل سیاست زور باشد، ملهم از روندهایی در اندیشه روشنگری بوده که ووتن آنها را مغفول نهاده است: مشخصاً تأثیرگذاری مداوم ایدههای برآمده از دیانت غربی.
یک جزو سازنده مهمِ ترکیب فکریای که این «جنگهای اختیاری» از آن برخاستهاند ایدئولوژی ترویج دموکراسی است: این باور که انسانها در همهجا رویای رهایی از جباریت را در سر میپرورند. این ایمان سکولار، که ریشه در متفکران مرکزی روشنگری دارد، یعنی کسانی چون جان لاک و ایمانوئل کانت -که اندیشه سیاسیشان با انجیلباوری جهانشمولگرایانه شکل گرفته بود- دستکم همآنقدر در سیاست مدرن تأثیرگذار بوده که تحلیل هزینهفایده منفعتگرایانه.
آدام اسمیت، سومین متفکرِ انقلابی مورد نظر ووتن، نیز متکی بر ایدههای یکتاپرستانه بود. استدلال او برای مبادله آزاد مبتنی بر باوری مسیحی به مشیت الهی بود که مطابق آن مردمانی با مهارتهای متفاوت در گوشههای متفاوت جهان جای داده شدهاند تا بتوانند با هم بهصورت سازنده مبادله کنند. به همین شکل، روشنگری پدران بنیانگذار امریکا نیز متکی بر مفروضات خداباورانه درباره حقوق انسان بود که بر وظایف انسان نسبتبه خدا استوار شده بودند. وقتی لیبرالهای قرن بیستویکمی پارسامنشانه ارزشهای روشنگری را تصدیق میکنند، ندانسته همین میراث خداباورانه را به میدان میآورند.
سایر اقسام اندیشه با ظهور روشنگری بهکلی ناپدید نشد، بلکه فقط دگردیسی یافتند. اینجا روشنگری شبیه به علم مدرن است.
ووتن از این ایده بهره میبرد که ظهور علم یک انقلاب شناختی بود و الگویی برای کوچی که او ادعا میکند در اخلاقیات و سیاست نیز رخ داد، و بدون شک علم جهان را عمیقاً تغییر داد.
زندگیهای ما روزانه با مشتقات تکنولوژیک حاصل از پیشرفت شتابنده دانش علمی تغییر میکند. اما این به معنای پایانیافتن اسطورهسازی یا جادوباوری نیست. کاملاً برعکس: علم خودش به ماشینی برای اسطوره و جادو تبدیل شده است. این باور که علم میتواند شرور کهن را بربیندازد خودش بهوضوح یکجور جادوباوری است، و بااینحال بطور گسترده موردقبول است. چقدر گفتهایم که علم میتواند قحطی را ریشهکن کند؟ شکی نیست که با تکنولوژیهای جدید ممکن است کمبود مواد غذایی به تاریخ بپیوندد، اما علم نمیتواند از قحطیهای فاجعهبار مثلاً از آن جنسی که در حال حاضر یمن را در بر گرفته جلوگیری کند. علت این نوع قحطیها کمبود مادی نیست، بلکه رفتار انسانی است. اگر میلیونها نفر در این کشور بلازده از فرط گرسنگی به سرحد مرگ رسیدهاند، علتش یک جنگ بیمحاباست. رشد دانش علمی موجب نمیشود انسانها عقلانیتر شوند.
صرفاً به برخی از آنها قدرت بیشتری میدهد تا آنچه میخواهند را انجام دهند. علم، بهجای ازمیانبردن رفتار غیرعقلانی، مقیاس و پیامدهای جرم و حماقت انسانی را بالا برده است.
این انقلابی که ووتن معتقد است با ظهور علم رخ داده هرگز وجود نداشته است، و این کوچ پارادایمیای که او خیال میکند با روشنگری اتفاق افتاده هرگز در کار نبوده است. قفس آهنین وبر -پیروزی برگشتناپذیر عقل ابزاری- یک سراب بود. در ابتدای دوران مدرن تغییرات مفهومی زیادی رخ داد، اما با آن کوچ تماموکمالی که ووتن مفروض میگیرد خیلی فاصله داشت. بهعلاوه، سلطه کنونی روشنگری موردنظر ووتن -که او بیشازحد در آن اغراق میکند- برگشتناپذیر نیست. این یکی از ویژگیهای نظریه کوهن است که پارادایمها بطور مرتب برانداخته میشوند. آیا نمیشود که پارادایم روشنگری همچنین سرنوشتی پیدا کند؟ ووتن به این پرسش بسیار کم پرداخته است:
«این ویژگی ممکن است بسیار متفاوت باشد. شاید یک روز رباتها همه کارهای سخت را انجام دهند، شاید انرژی از منابعی تأمین شود که بهنحو موثری کمهزینه باشد، و شاید بیماری و درد با دستکاریهای ژنتیکی به تاریخ بپیوندند. در آن جهان، پارادایم روشنگری، که با علم به کمبود پدید آمده، با درک اینکه لذت و شادکامی بهسختی تأمین میشود، شاید بیربط به نظر برسد.»
اینجا ظاهراً ووتن بالأخره رضایت میدهد که ممکن است بتوانیم از قفس آهنین فرار کنیم. پیشرفتهای تکنولوژیک میتوانند کلیدی در اختیار ما بگذارند. چنین چشماندازی بعید است. محتملتر این است که کمبود پایان نمییابد و تکنولوژیهای جدیدِ صرفهجویی در نیروی کار به سلاحی در منازعات آتی قدرت تبدیل میشوند. چنانکه در گذشته علم به عنوان ابزاری در کشمکشهای انسانی به کار میرفت. اگر بنا باشد روشنگری موردنظر ووتن در یک کوچ پارادایمی دیگر کنار زده شود، علتش پیشرفت در تکنولوژی نخواهد بود، بلکه الزامات سیاسی چنین خواهند کرد. روشنگری لیبرال وقتی کنار زده میشود که دیگر بهقدر کافی به مردم چیزی را که میخواهند ندهد.