مدرنیته و افراطگرایی از نگاه هانا آرنت
نویسنده: نبیله جعفر|
چه چیزی یک آدم آرام را تبدیل به یک تروریست میکند؟ شاید کمتر به این پاسخ رسیده باشید اما هانا آرنت علت آن را «تنهایی» میداند.
چند سال پیش متوجه شدم که دوستم تام طرفدار برتری نژادی سفیدپوستان است. اطلاع از این واقعیت من را در موقعیت عجیب و بغرنجی قرار داد: چون من یک مسلمان و دختر یک مهاجرم. من عضو یکی از گروههایی هستم که تام از آنها میترسد و نفرت دارد. تام عقاید نژادپرستانه خود را که آغشته به خشم یک راستگرای افراطی مغموم است، از طریق شبکههای مجازی به دنیا اعلام میکند. یک پست او تصویری مونتاژ شده از صورتهای سیاه پوستان است.
تام هرگز درباره هیچ کدام از این تصوراتش با من صحبت نکرده است؛ برعکس تام همواره شخصی خونگرم و دوستداشتنی است. او عقاید افراطیاش را فقط در دنیای مجازی اعلام میکند و بعید به نظر میرسد که این عقاید آتشین او روزی به اعمال خشونتآمیز تبدیل شود. هرچند سخنان مشابهی درباره توماس میر نیز گفته شد. میر مرد 52 سالهای از روستای برستال در شمال انگلستان بود که به همسایگان مسن خود در نگهداری از باغهایشان کمک میکرد و در سال 2016 جو کاکس، نماینده مجلس طرفدار مهاجرت را با فریاد «به خاطر بریتانیا» به قتل رساند. مشخص شد که اعمال خشونتآمیز این مرد آرام ملهم از ایدئولوژی برتری نژادی سفیدپوستان بود.
تکیه کردن به ایدئولوژی برای درک کردن شرایطی که یک نفر را به افراطگرایی سوق میدهد، کافی نیست. فقط ایده نبود که میر را بر آن داشت تا خانهاش را آن روز صبح با شاتگان و یک چاقوی هفت اینچی ترک کند. توضیحاتی که در هفتههای پس از قتل کاکس ایراد شد، همگی بر جزییات متعدد زندگی بیعیب و نقص میر تاکید داشت. این توضیحات بیشتر از هر چیزی سخنان خانم مدیر یک مرکز درمانی را در محل زندگی میر تکرار میکرد، این زن که میر را شب قبل از قتل کاکس دیده بود، میگفت: «توماس مرد تنهایی به نظر میرسید که دلش میخواست با یک نفر حرف بزند.»
شایان ذکر است که دوست من تام از زندگی روزمره خود چندان راضی نیست. او از کارش لذت نمیبرد و هیچگاه وارد یک رابطه عشقی نشده است. تنوع فرهنگی در محل سکونت او در آکسفورد بالا است، اما تعداد دوستان تام در آکسفورد انگشتشمار است. یک بار یک دوست مشترک گفت که تام روح زخمخوردهای دارد. تام نیز مانند میر هالهای از تنهایی دردناک دور خود دارد.
«تنهایی و ترس شدید با یکدیگر وجه مشترک دارند» البته این وحشت فقط به ترس ناشی از حکومتهای استبدادی مورد نظر هانا آرنت در زمان نگارش خاستگاههای خودکامگی (1951) مربوط نمیشود. تنهایی به نوعی ترس روانی دامن میزند که در دل یک فرد عادی ریشه میدواند و همهچیز را در پس پردهای مهآلود از شک و ترس میپوشاند.
منظور آرنت از تنهایی صرفاً خلوت و انزوا نیست، چرا که هر کسی در خلوت خودش میتواند مایه تسلی خودش باشد. ما در خلوت ذهن خود به گفتوگو با خود میپردازیم. همگی ما با دو صدا حرف میزنیم. این گفتوگوی درونی است که به ما اجازه میدهد تا به فکری خلاق و مستقل برسیم و الزامات و نیازهای رقیب را نسبت به یکدیگر بسنجیم. هر بار که در تنگنایی اخلاقی قرار میگیریم، گفتوگویی درونی را با خود آغاز میکنیم. تضاد منافع و هر موردی از تفاوتهای انسانی این گفتوگوی درونی را بیدار میکند. به نظر آرنت، فکر واقعی به معنای توانایی برای گذاشتن خود به جای دیگری است. بنابراین تنهایی واقعی عکس این است. تنهایی یعنی متوقف کردن ناگهانی این گفتوگوی درونی، یعنی «از دست دادن خویشتن خویش» یا از دست دادن اعتماد به خود به عنوان شریک افکار و محرم اسرار گفتوگوی درونی. تنهایی راستین به معنای جدا شدن از ویژگیهای انسانی، دل بریدن از نوع بشر و بنابراین خاموش کردن وجدان است. انسان تنها سرگردان در دریایی از ابهام و عدم قطعیت دست و پا میزند و هیچ راهی برای نجات یافتن از میان توفانها نمیبیند.
آدولف آیشمن یکی از افسران ارشد اساس بود که ابتدا در مهاجرت داوطلبانه، سپس در تبعید اجباری و در نهایت در قلع و قمع یهودیان نقش داشت. آیشمن براساس گفتههای آرنت، نمونه مجسمی از این تنهایی واقعی بود. آیشمن دارای ناتوانی کامل برای دیدن رخدادها از نقطه نظر همنوعان خود بود، او به هیچوجه قادر نبود خارج از جهانبینی یک فرد نازی با همنوعان خود همدلی کند. وقتی یک افسر پلیس یهودی در اسراییل درباره گذشته جنایتکارانه آیشمن از او بازجویی کرد، او با دلسوزی برای خود توضیح داد که چرا نتوانسته است به درجه بالاتری در اساس برسد: «تمام چیزهایی که برای آنها آماده شده و برنامهریزی کرده بودم، همهچیز به باد رفت … تقدیر نگذاشت به آن چیزهایی برسم که آرزویش را داشتم، از صمیم قلب میخواستم و برایش برنامه ریخته بودم.» همانطور که آرنت به سردی یادآور میشود، انگار این نکته به ذهن آیشمن خطور نکرده بود که بعید است بازجویش نیز به اندازه او برای ترفیع سریع در اساس ارزش قائل باشد.
آرنت معتقد بود که تنهایی به آیشمن و بیشمار افراد دیگر کمک کرد که خودشان را در اختیار ایدئولوژیهای استبدادی و دیکتاتورهای کاریزماتیک بگذارند؛ افرادی که در غیر این صورت میتوانستند، بنابه گزارشهای ذکر شده درباره آیشمن، نمونه فردی خوشمشرب و مهربان با زیردستان و مافوقهای خود باشند. این ایدئولوژیهای استبدادی به گونهای طراحی میشوند که برای افراد درگیر با گفتوگوهای اخلاقی درونی خود، یعنی آنچه آرنت بالاترین نوع تفکر میداند، جذاب باشند.
ایدههای استبدادی «توضیحی کلی» را ارایه میدهند. به عبارت دیگر یک ایده کلی برای توضیح دادن همهچیز کافی است. تفکر مستقل در عمل پیوستن به جهانبینی سیاه و سفید نامربوط قلمداد میشود. آیشمن همواره یک «ملحق شونده» بود که از احتمال در پیش گرفتن یک زندگی شخصی بدون رهبر و دشوار میترسید. اما تبدیل شدن به یک کمالگرا یا بهتر بگوییم ایدئولوگ این ترسها را تخفیف داد.
گذشته از هر چیز اگر عقیدهای را مبنی بر مسلم و قطعی بودن کشمکش طبقاتی، رقابت نژادی یا برخورد تمدنها قبول کنید، بدون آنکه به تفکر دوجانبه، یعنی تفکری که دربرگیرنده سبک و سنگین کردن نیازهای رقیب و همدلی کردن با طیف وسیعی از مردم باشد، در قالب بخشی از نژاد، طبقه یا تمدن میتوانید به معنا و همانندی برسید. به نظر آرنت ملحق شوندگانی مانند آیشمن هستند که شرارتها و مضرات راهحل نهایی را فعال میکنند. بحث کردن با آنها درباره نقاط ضعف منطقشان یا پشتیبانی نکردن تاریخ از ایدئولوژی منتخبشان بیفایده است. چون بحث کردن بر سر درستی این ایدئولوژی دلیل باور کردن آن نبوده است.
عمل پیوستن به یک ایدئولوژی مطلق دربرگیرنده نوعی غربال کردن است. این الحاق زمانی رخ میدهد که فرد دنیا را از دریچه دید یک داستان واحد ببیند. اختلاف پیدا کردن با معلم مدرسه، جروبحث در محل کار، بیشتر شدن تنوع فرهنگی محل سکونت یا نژادپرستی غیرمنتظره همه به وجوه مختلف یک مشکل واحد تبدیل میشود. به علاوه مشکلات ساده دورنمای جذابی را از راهحلهای آسان و افراطی ارایه میدهند. اگر تمامی مشکلات ما بخشی از داستان بزرگتر برخورد اجتنابناپذیر تمدنها باشند، فقط کافی است که جانب یک تمدن را بگیرید. به نظرم تام نیز مانند آیشمن ایدئولوژی و طرف خودش را پیدا کرده است.
آنها ظرفیت خود را برای تفکر مستقل، به نفع تعهد بیقید و شرط به جنبش انتخابی خود نادیده میگیرند.
البته تام تنها نیست. وقتی با تام صحبت میکنم، مردان و زنان جوانی را به خاطر میآورم که در مصاحبه با من همدردی و حمایت خود را از داعش، القاعده و دیگر گروههای تروریستی جنایتکار اعلام کردند. بسیاری از این افراد مانند آیشمن جزو ملحق شوندگان بودند که جذب جوابهای دو شقّی و نگرش سیاه و سفید این ایدئولوژیها میشدند. هیچ یک از حامیان جهادگرایی که میشناسم، ذاتاً شرور نیستند. اما تمام آنها جهان را از ورای کلیشه جهادگرایی میبینند و با تفکر دوجانبه مشکل دارند.
مسیر دور شدن از ابهام و همدلی از میان شعارهای توخالی جهادگرایی میگذرد. مجله انگلیسی زبان داعش اصطلاح «ناحیه خاکستری» را بارها نقد کرده است، اصطلاحی که برای توصیف کردن چیزهایی به کار برده میشود که بین ایدئولوژی خودشان و ایدئولوژی کفار یا بیدینان قرار دارد. منظور از ناحیه خاکستری غالباً فضای سازشی است که مهاجران در آن بین دو فرهنگ، بین دو مجموعه ارزش و بین دو روش زندگی، به سر میبرند. چندین نفر از حامیان داعش به من گفتند که مشکل آنها با مسلمانان غربی این است که «آنان در ناحیه خاکستری، با تردید و شرم از دین خود زندگی میکنند.»
در کشمکش بودن با تفکر دوجانبه به معنای حماقت نیست: تام یک مهندس است و بسیاری از همدردان جهادگرایی که با آنها مصاحبه کردم، تحصیلات بالاتری داشتهاند. اما این افراد تحصیل کرده از این نظر بیفکرند که قابلیت خود را برای تفکر مستقل به نفع تعهد بیقید و شرط نسبت به جنبش انتخابیشان نادیده میگیرند.
اگر تنهایی و ترس نقطه مشترک داشته باشند، شیوه بحث ما درباره افراطگرایی، به ویژه از نوع جهادگرایی دارای اشکالی بنیادی است. افراطگرایی عموماً به عنوان یک تهدید خارجی دیده میشود، عفونتی که از یک تمدن بیگانه به ما سرایت میکند.
آرنت این نظریه را مطرح میکند که گونههای خاصی از خلوت و انزوا، انسان را در برابر تنهایی و به تبع آن ترس شدید آسیبپذیر میسازد. آرنت توجه خوانندگان را به مشکل ساختاری «زائد و بیریشه بودن» مدرنیته جلب میکند. فروپاشی نهادهای سیاسی پیشامدرن و سنتهای اجتماعی جوامعی را ایجاد کرده است که مردم در آنها «هیچ جایی در جهان ندارند که دیگر همنوعانشان آن را شناخته و تضمین کرده باشند» و در واقع هیچ احساس تعلقی وجود ندارد. جامعه آیینهای است که ما خودمان را در آن میبینیم. یافتن مکان خودمان در این جامعه، در معاشرت قابل اعتماد و قابل اطمینان همنوعان، به ما کمک میکند تا هویتهای خود را درک کنیم، خودمان را بشناسیم و به افکارمان اعتماد کنیم. زمانی که از جامعه جدا میشویم، در برابر ترس و بیاطمینانی مورد نظر آرنت آسیبپذیر میگردیم. در حالی که آرنت به از خودبیگانگی حاکم بر بورژوازی فکر میکرد، سخنان او دقیقاً تجربه دیگری از تعلق نداشتن را توصیف میکند که در جوامع غربی امروزی متداول است.
سال گذشته با فردی مصاحبه کردم که اکنون به جرم انتشار ترس و وحشت در بریتانیا در حال محاکمه است. او در خلال صحبتمان بارها و بارها از موضوعی شکایت کرد که زیربنای علاقهاش به خشونت افراطی بود: «هیچ جایی نیست که بتوانم بگویم آنجا مال من است. هیچ نوع احساس تعلق و وابستگی در ما وجود ندارد.» او قبول داشت که داعش قدری زیادهروی کرده است: «اما تصور داشتن جایی مثل این، جایی که بتوانیم به آن تعلق داشته باشیم …» هنگام به زبان آوردن این تصورات چهرهاش روشن و خندان شد: «همش همینه، به همین سادگی.»
تعلق داشتن یا فقدان آن، درونمایه مشترک در میان افراطگراها است. مورد یوسف عبدالهی را در نظر بگیرید، یوسف پسر 17 سالهای متولد سومالی و بزرگ شده مینهسوتا بود که در سال 2014 سعی کرد که به داعش ملحق شود، اما در مرز دستگیر شد. یوسف نیز مانند بسیاری از افراطیهای جوان به خوبی در جامعه غرب جا افتاده بود. یوسف لهجه امریکایی داشت، عاشق بسکتبال NBA بود و طرفدار وایکینگهای مینهسوتا بود. بااین حال میتوان همرنگ جامعه شد، اما همچنان احساس تعلق نکرد. یوسف ظرف یک سال سه بار مدرسه عوض کرده بود، یکی از این مدرسهها بدون هشدار قبلی ناگهان بسته شده بود. او در مصاحبهاش با مجله نیویورک در سال 2017 گفته بود که «هیچ آدم موفقی» را نمیشناسد و احتمالاً از این هم مهمتر احساس میکرد که هیچ راهی برای وفادار ماندن به هویت اسلامی و سومالیاییاش ندارد و در عین حال در امریکا نیز نمیتواند مکانی را پیدا کند که به آن احساس تعلق داشته باشد. یوسف در محاکمهاش به فیلمهایی اشاره کرد که به او میگفتند: «آن مسلمانان نباید در غرب زندگی کنند، برای آنان بهتر است که به سفر ما برای پیوستن به ایالت اسلامی ملحق شوند … آنجا مکان بهتری برای زندگی کردن است.» یوسف و دوستانش با نگاه کردن به این فیلمها برای پیوستن به این ایدئولوژی آماده شده بودند.
تفاوت همواره اصطکاک ایجاد میکند. اما ما به ندرت تایید میکنیم که مشکلات برخاسته از تفاوت یکطرفه نیست: هر تفاوتی دو سر دارد. در این میان داستان حامیان جهادگرایی به ندرت داستان ساده شکست در به هم پیوستن و یکپارچگی است. بخشی از داستان غالباً ماجرای جوانانی است که حس میکنند، با وجود یکی شدن با جامعه، با وجود حرف زدن به یک زبان، پوشیدن لباسهای غربی و پذیرفتن آداب و رسوم غرب، به غرب تعلق ندارند. یکی از زنان جوان حامی داعش میگوید: «یادم میآید که کافرها به من میگفتند: «برگرد به همانجایی که از آنجا آمدهای.» پس من هم به ایالت اسلامی برگشتم.» یک مرد امریکایی ـ سومالیایی ساکن ایالات متحده که سعی کرده بود به داعش ملحق شود، با خشم فراوان از این شکایت داشت که: «مجبوری بیای اینجا و خودتو وفق بدی، وفق بدی … .»
چرا هر زن جوانی باید یاد بگیرد که با ظرافت با توهین «برگرد به همانجایی که از آنجا آمدهای» برخورد کند؟
نکته مشترک داستانهای فوق این است که جوانان نمیتوانند به روش دوطرفه فکر کنند. آنها با تصور اینکه «ناحیه خاکستری» مکان وحشتناکی برای زندگی کردن نیست، کلنجار میروند. زندگی فقط داستان تفاوت فرهنگی نیست. اگر تنهایی به معنای ناتوانی برای درگیر شدن در تفکری مستقل و همدلانه باشد، پس این افراد از تنهایی دردناکی رنج میبردند.
در عین حال برایم عجیب است که چرا جوانانی که در جهان غرب متولد و بزرگ شدهاند، باید همواره بار سازش متفکرانه را به دوش بکشند. اقلیتها ذاتاً قدرت کمتری از اکثریت دارند و در نتیجه توانایی آنها برای دست کشیدن از چیزی بدون از دست دادن هویت کمتر است. چرا هر زن جوانی باید با ظرافت با توهین «برگرد به همانجایی که از آنجا آمدهای» برخورد کند؟ ضمناً چرا هر مرد جوانی باید حس کند که برای آینده داشتن در سرزمینی که در آن متولد شده است، مجبور به کنار گذاشتن لباسهای خارجی، از بین بردن رد لهجه والدینش یا خودداری از بیان اعتقاد به مذهب بیگانه است؟ آیا همین که آنها حس نمیکنند که در دنیای غرب در خانه و میهنشان هستند، بازتابی از ناکامی اکثریت برای ایجاد احساس هموطن بودن با آنها نیست؟ مسلماً تنهایی آنها از ناکجا سرچشمه نمیگیرد، زندگی روزمره آنها در دنیای غرب زمینه را برای احساس این تنهایی دردناک فراهم ساخته است.
راه درست برای کنار آمدن با این افراطگراهای تنها کدام است؟ اگر حق با آرنت باشد، علل ساختاری این تنهایی ریشههایی عمیق دارد، آنقدر عمیق که چند ارتباط شخصی نمیتواند تفاوتی را ایجاد کند.
تام یک بار قبل از آنکه با ملایمت به من بگوید که هیچ مشکلی با من ندارد، اعتراف کرد که: «گاهی اوقات در دنیای مجازی کمی زیادهروی میکنم.» تام در واقع به تفاوت بین گروه عمومی که از آن میترسد و آن را بدنام میداند و اشخاصی از همان گروه که آنها را میشناسد و دوست دارد، متوسل شده بود. این حس غالباً با چنین کلماتی شروع میشود: «بعضی از بهترین دوستان من …» بطوری که گفته شده آیشمن معشوقهای یهودی داشت و جهانبینی نازیاش تاثیری بر دوستیهایش نگذاشته بود. برتولد استورفر یک تاجر یهودی اهل وین بود که در سال 1940 برای تبعید یهودیان به فلسطین تحت نظر رژیم نازی با آیشمن همکاری داشت. استورفر بعد از مدتی مخفی شد، اما سرانجام دستگیر شد و به آشویتس فرستاده شد. او از آیشمن درخواست کمک کرد، اما آیشمن در ملاقات با استورفر به او گفت که نمیتواند کمکی به او بکند: قوانین هاینریش هیملر تغییرناپذیر بود. هیچ کس نمیتوانست کمپ را ترک کند. آیشمن استورفر را به خاطر تلاش برای فرار کردن سرزنش کرد، و در نهایت ترتیبی داد که کار سبکتری در اردوگاه به او محول شود. آیشمن بعداً گفت: «ما دست دادیم، این ملاقات لذت درونی عمیقی برای من داشت.» آرنت میگوید: استورفر شش هفته بعد از این ملاقات خوشحالکننده جان باخت. با گاز خفه نشده بود، شکی نبود که به طرفش شلیک شده بود.
شناختن من تغییر چندانی را در ایدئولوژی گستردهتر تام به وجود نیاورده بود و عقیده راسخ او مبنی بر اینکه مهاجران بطور کلی دشمنان بزرگ زمانه ما هستند، همچنان پابرجا بود. مناظرههای واقعیت بنیاد نیز تاثیری نداشت. وقتی دوستان مشترکمان با عقاید افراطی تام مخالفت میکنند، او سرسختانه در جناح مخالف قرار میگیرد. تام با یکدندگی سکوت اختیار میکند، درون پوسته افراطی خود عقبنشینی میکند و جوی متشنج را به جا میگذارد. البته همگی ما هر از گاه دچار سوگیری تاییدی میشویم، یعنی اینکه تمایل داریم تا جانب اطلاعاتی را بگیریم که از باورهای فعلیمان حمایت میکند. اما تام واقعیتهای خاصی را به واقعیتهای دیگر ترجیح نمیدهد. او علاقهای به آنها ندارد. تام نیز مانند آیشمن مکرراً به کلیشه خود بازمیگردد.
ثبات منطقی سرد و غیردوستانهای در تصورات تام وجود دارد. اگر فرض کنیم که فرهنگ غرب نماینده یک نگرش واحد و کاملاً هدایت شده است، پس مهاجران غیرسفیدپوست و برخاسته از فرهنگهای ناقص تهدیدی هستند که باید متوقف شوند. اگر قانع شده باشید که تفکر شما نیز دارای جهانبینی واحدی است که از قضای روزگار برنهاد کلی رویکرد غرب است، پس باید جنگ دربگیرد. چنانچه پیش از این تصمیم گرفته باشید که تمدن تنها موضوع حائز اهمیت در این داستان است، چه نیازی به چیزهای دیگر وجود دارد؟ آرنت در ایدئولوژی و ترس (1953) میگوید که منطقی بودن صریح و روشن، قابلیت مهمی است که برای افراد ناتوان از تفکر واقعی باقی مانده است: این واقعیت را که دو به علاوه دو مساوی چهار میشود، نمیتوان «حتی تحت شرایط تنهایی مطلق» انکار کرد. وقتی انسان حس تقابل را که برای پیدا کردن راه در این جهان مشترک لازم است، از دست میدهد، چنین استدلال منطقیای به «یگانه حقیقتی» تبدیل میشود که نوع بشر میتواند به آن تکیه کند. (هرچند دلایل دیگری نیز برای این همبستگی میتواند وجود داشته باشد، غالباً به این نکته اشاره میشود که درصد قابل توجهی از افراطگراهای مسلمان خشن در رشتههای مهندسی، ریاضیات یا علوم پایه تحصیل کردهاند.) گذشته از هر چیز برای عمل کردن منطق، نه به خود و نه به دیگری نیاز نداریم. فقط یک اصل است که اهمیت دارد و باید اجازه داد که این اصل آزادانه در میان نوع بشر اجرا شود و قانون ذاتی خود را پیاده کند.حقیقت به اندازه آنچه که به نظر حقیقت میرسد، مناسب نیست.
روایت تام نیازی به واقعیت ندارد. واقعیت کاملاً نامربوط است. روایت تام مانند تصورات دیگری که خواهان «توضیح کلی» است، وانمود میکند که «تمام آن چیزهایی را که ممکن است روزی تجربه ثابت کند، از قبل میداند.» آدمهای مجهز به دانش فراگیری که همواره علت درست تمام رخدادها را میداند، میتوانند از چنگال شک و بیاعتمادی رها شوند. در نهایت توضیحی پایدار برای همهچیز وجود دارد. تصورات استبدادی معتقدان خود را از واقعیت رها میکنند: ارزش آنها در ارایه کردن روایتی مطلق و منسجم برای کل جهان نهفته است، که به نقل از آرنت در کتاب خاستگاهها، برای نیازهای انسان مناسبتر از خود واقعیت است. تجربه، نامربوط و نامناسب است: هیچ چیز جدیدی برای یاد گرفتن درباره موقعیتهای مختلف وجود ندارد.
زمانی که آرنت به وجه اشتراک ترس و تنهایی اشاره کرد، به کنشهای شخصی تروریسم که افراد در حاشیه و عادی مرتکب میشوند، فکر نمیکرد، بلکه به ترس ناشی از دولتها و ایدئولوژیهای استبدادی میاندیشید که به آهستگی از سوی اکثریت غالب جامعه پذیرفته میشود. به نظر آرنت فرد ایدهآل این دولتهای مستبد، نه یک افراطی مجاب شده، که فردی منزوی و تنها بود که آنقدر احساس ناامنی میکند که حتی نمیتواند به درستی فکر کند: فردی که تمایز بین درست و غلط در نظرش در حال محو شدن است و نوید شروع جنبش او را به خود میخواند. تام از ازل به باورهای فعلی خود اعتقاد نداشته است؛ دوستانی که او را مدت طولانیتری میشناسند، میگویند که هرچند کودکی و نوجوانی سختی داشته است، اما دیدگاههای فعلی وی از اواخر بیست سالگی شکل گرفته است. بااین حال براساس نظرات آرنت، تام احتمالاً در گذشته نوعی فرد ایدهآل برای دولتهای خودکامه بوده است.
تام از نظر من بیشتر از یک داعشی عصبانی جوان و حامیان القاعدهای که با آنها صحبت کردهام، شرور نیست. در واقع اصلاً نمیتوانم تام را دوست نداشته باشم. به ندرت او را میبینم، اما وقتی میبینمش، مهربان و ملایم و آنقدر ناراحت از تنهایی خود است که نمیتوانم برایش احساس تاسف نکنم. تام مکبث و یاگو نیست و اصلاً نمیخواهد «شرارت و بدجنسی خود را ثابت کند.» بدون فکر بودن خصوصیت نادری نیست و اگر تاریخ در راستای مشخصی برملا میشد، او تنها شخصی نبود که از جان و دل از سبعیت و خشونت منطقی حمایت میکرد. شک دارم که اکثر آنها حتی متوجه اعمال ددمنشانه خود بوده باشند.
باشگاه اندیشه به نقل از aeon