راه رهایی از نولیبرالیسم

۱۳۹۸/۰۹/۲۳ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۵۹۱۲۰
راه رهایی از نولیبرالیسم

جورج مونبیو | ترجمه‌ :محمود حایری|

نقد اقتصاد سیاسی| حس می‌کنید در یک مدل اقتصادی ورشکسته گیر افتاده‌اید؟ مدلی که حیات دنیا را ازبین می‌برد و زندگی فرزندان ما را تهدید می‌کند؟ مدلی که به خاطر کم‌شمار ثروتمند افسانه‌ای، میلیاردها انسان را نادیده می‌گیرد؟ مارا به دوگروه برندگان و بازندگان تفکیک می‌کند و بازنده‌ها را به‌خاطراقبال بدشان مقصرمی‌داند؟

به نولیبرالیسم خوش آمدید؛ آموزه زامبی‌گونه‌ای که به نظرنمی‌آید هیچگاه بمیرد، هرچند بسیار بی‌اعتبار است.

نولیبرالیسم خصیصه اصلی خود یعنی مقررات‌زدایی کسب‌وکار و مسائل مالی، از بین بردن امنیت اجتماعی و سوق دادن ما به ورطه رقابت با یکدیگر را نشان داد، اما به‌واسطه پاره‌ای نقاط ضعف و به‌رغم تصور همه که بحران اقتصادی سال2008 به فروپاشی آن خواهد انجامید، و واقعاً این اتفاق هم افتاد، هنوز بر زندگی ما حاکم است. چرا؟

خب به اعتقاد من پاسخ این‌ست که ما داستان تازه‌ای که جانشین آن شود خلق نکرده‌ایم.

داستان‌ها ابزاری هستند که اجازه می‌دهند از دنیا درک (دیگری) داشته باشیم. آنها اجازه می‌دهند تا ما نشانه‌های پیچیده و متناقض آن را تفسیرکنیم. وقتی ازخود می‌پرسیم آیا چیزی درست است، این درست بودن مبنای علمی ندارد بلکه با فهم و درک ما باید درست باشد. آیا آن‌چه را که می‌بینیم همان رفتاری است که از مردم و دنیا انتظار داریم؟ آیا بخش‌های آن با هم همخوانی دارد؟ آیاهمان‌گونه که یک داستان بایستی پیش ‌رود پیش می‌رود؟

ما بر اساس روایت زندگی می‌کنیم، رشته‌ای ارقام و واقعیات هرقدر هم مهم (و مستند) باشند – من تجربه‌گرا هستم و به واقعیت‌ها وارقام اعتقاد دارم – نمی‌توانند جایگزین یک داستان جاافتاده شوند. تنها چیزی که می‌تواند جایگزین یک داستان شود داستانی دیگر است. نمی‌توانید بدون طرح یک داستان جدید، داستان کسی را از او بگیرید.

درکل نه فقط داستان که به شیوه روایت آنها نیز عادت می‌کنیم. نمونه‌های زیادی از طرح داستان‌های پایه وجود دارد که ما به‌کرات از آنها استفاده می‌کنیم و یکی از آنها که به‌شدت اثرگذار از آب درآمده و من آن را «داستان رستگاری» می‌نامم به شرح زیر است:

به‌دلیل اقدامات نیرو‌های قدرتمند و فاسد علیه منافع بشر، مملکت دچار هرج‌ومرج می‌شود. اما قهرمان (داستان) علیه این هرج‌ومرج به‌پا می‌خیزد و با نیروهای قدرتمند می‌جنگد و به‌رغم همه مشکلات بر آنان پیروز می‌شود و نظم را بر سرزمین حاکم می‌کند.

شما این داستان را قبلا شنیده‌اید، داستان کتاب مقدس است، داستان هری پاتر، داستان ارباب حلقه‌ها، داستان نارنیا. اما این داستان عنصرمشترک اکثر تحولات سیاسی و انقلاب‌های مذهبی هم است که قدمت آن به هزاران سال قبل از میلاد برمی‌گردد. در واقع این پدیده آنقدر اهمیت دارد که حتی می‌توان گفت هیچ تحول سیاسی و مذهبی بدون یک داستان رستگاری قوی و اثرگذار تازه نمی‌تواند اتفاق بیفتد.

پس ازدوره اقتصاد آزاد که منجربه رکود بزرگ اقتصادی شد جان مینارد کینز طرح اقتصادی جدیدی ارایه کرد، کاری که او کرد طرح داستان رستگاری جدیدی بود که به صورت زیر مطرح شد:

به‌واسطه غصب ثروت دنیا توسط نیروهای قدرتمند و فاسد نخبه اقتصادی، دنیا دچار هرج‌ومرج می‌شود. اما قهرمان داستان، دولت توانمندساز، با حمایت طبقه کارگر و قشر متوسط (جامعه) به‌پا خاسته و به‌مدد بازتوزیع ثروت به مبارزه با نیروهای قدرتمند می‌پردازد، و با هزینه کردن پول دولت برای تأمین کالاهای عمومی، درآمد و اشتغال ایجاد می‌کند و نظم را به جامعه بازمی‌گرداند.

همانند همه داستان‌های رستگاری اثرگذار این داستان نیز روی طیف گسترده سیاسی اثر می‌گذارد. دموکرات و جمهوری‌خواه، کارگرو محافظه‌کار، چپ و راست همه به صورت گسترده طرفدار کینز شدند.

بعدها وقتی که برنامه اقتصادی کینز در دهه 70 دچار مشکل شد نولیبرال‌هایی نظیر فریدریش‌ هایک و میلتون فریدمن با داستان رستگاری جدید خودشان به میدان آمدند، داستان آنان به صورت زیر عنوان شد.

 به دلیل (حضور) نیروهای قدرتمند وفاسد دولت پرقدرت که گرایش‌های آن در سلب مالکیت خصوصی، آزادی واستقلال فردی و فرصت (ها) را از بین می‌برد، دنیا دچار بحران می‌شود. اما قهرمانان داستان، کارآفرینان با این نیروهای قدرتمند مبارزه می‌کنند و باایجاد ثروت و فرصت، نظم را به جامعه برمی‌گردانند.

و این داستان را هم طیف گسترده سیاسی پذیرفتند. دموکرات و جمهوری‌خواه، کارگر و محافظه‌کار، چپ و راست، همه به صورت گسترده نولیبرال شدند. داستانی متضاد با داستان اول، اما با ساختار روایی یکسان.

داستان نولیبرال‌ها هم پس از آن در سال 2008 ازهم پاشید و حریفان با دست خالی جلو آمدند. بدون هیچ داستان رستگاری جدیدی! بهترین چیزی را که برای عرضه داشتند یک نولیبرالیسم رقیق شده یا شکل تحلیل‌رفته سوسیال‌ دموکراسی کینزی بود. و به این دلیل است که ما گیر افتاده‌ایم. بدون یک داستان جدید ما در چنبره همان داستان ناموفق قبلی که کماکان به راه خود ادامه می‌دهد درمی‌مانیم.

نومیدی و سرخوردگی حالتی است که وقتی رویای ما محقق نمی‌شود به آن دچار می‌شویم. وقتی ما داستان تازه‌ای درمورد وضع موجود وتوضیح آینده نداشته باشیم امیدمان به یأس تبدیل می‌شود. شکست سیاسی در اصل تحقق نیافتن رویای ما است. بدون یک داستان رستگاری که بتواند راه را به ما نشان دهد چیزی تغییر نخواهد کرد، اما با بودن چنین داستانی تقریباً همه‌چیز می‌تواند دگرگون شود. باید داستانی را که بیان می‌کنیم برای گسترده‌ترین طیف‌ مردم جذاب و گیرا باشد. از خطوط قرمز سیاسی عبور کند و با انطباق بر نیازها و آرزوهای قلبی مردم آنها را به جنبش درآورد. ساده و قابل‌درک بوده، ریشه در واقعیات داشته باشد.

قبول دارم که دشوار به نظر می‌آید اما معتقدم که در جهان غرب واقعاً چنین داستانی وجود دارد که نبایستی عجله کرد و باید منتظر آن ماند.

طی چند سال‌ گذشته علوم مختلف نظیر روان‌شناسی، مردم‌شناسی، عصب‌شناسی (نوروساینس) و زیست‌شناسی تکاملی در یافته‌های خود به همگرایی بسیارجالبی رسیده‌اند و همه‌ نکته شگفت‌انگیزی را مطرح می‌کنند: نوع بشرتوانایی نوع‌دوستی شگرفی را کسب کرده است.

قطعا همه اندکی خودخواهی و طمع در ذات‌مان داریم، اما در اکثرافراد اینها ارزش غالب نیست مضاف به اینکه معرّف ما عالی‌ترین سطح نوع‌دوستی و کمک به یکدیگر است.

ما به‌رغم اینکه از بسیاری از صیادان و صید‌های‌مان ضعیف‌تر و کندتر بودیم، با توان قابل‌توجه‌ مان در کمک به یکدیگر از شرایط دشوار زندگی در دشت‌ها و علفزارهای آفریقا جان سالم به‌در بردیم واین میل قوی کمک به همنوع ازطریق اصل انتخاب طبیعی بخشی از ذات ما شده است: نوع‌دوستی و کمک به یکدیگر حقیقت حیاتی و محوری نوع بشر است.

 اما همه‌چیز به نحو هولناکی خلاف آن پیش آمده است.

سرشت نیک ما تحت تأثیر پاره‌ای عوامل، خنثی و ناکارا شده است که به اعتقاد من قوی‌ترین آنها روایت سیاسی مسلط دوران ما است که مارا واداشته تا در شرایط فردگرایی ورقابت شدید با یکدیگر زندگی کنیم، این وضع باعث می‌شود تا همه علیه هم در حال جدال باشیم، ازیکدیگر هراس داشته و نسبت به هم بی‌اعتماد باشیم. این وضع جامعه رابه انزوا کشیده و ازهم می‌پاشد. پیوند‌های اجتماعی را که به زندگی ما ارزش و معنا می‌دهد تضعیف می‌کند و درخلأیی قرار می‌دهد که درآن قدرت‌های متعصب و خشن رشد کنند. ما جامعه‌ای نوع‌دوست هستیم ولی توسط عده‌ای جامعه‌ستیز روانی اداره می‌شویم.

اما اوضاع نباید این‌گونه باشد، واقعاً نباید چون ما این ظرفیت خارق‌العاده‌ بری باهم‌بودن و تعلق را داریم که با به کار گرفتن آن می‌توانیم بهترین جنبه‌های ذات انسان یعنی نوع‌دوستی و همیاری خود را احیا کنیم. هر جا که انزوا وجود داشته باشد زندگی مدنی شکوفایی ایجاد خواهیم کرد. هرجا که ازخودبیگانگی وجود دارد حس تعلق تازه‌ای به همسایه‌ها، محله واجتماع به ‌وجود خواهیم آورد.

جایی‌که بین بازار و دولت خود را له‌شده می‌بینیم، اقتصاد نوینی ایجاد می‌کنیم که به مردم و سیاره احترام بگذارد. ما آن را در یک گستره وسیع، اما فراموش‌ شده اقتصادی (یعنی) منابع مشترک پیاده خواهیم کرد. منابع مشترک نه به دولت تعلق دارد، نه به سرمایه داری یا کمونیسم، بلکه از سه عنصر اصلی تشکیل شده است: منبعی مشخص، اجتماع مشخصی که این منبع را مدیریت می‌کند و مقررات و مذاکراتی که برای مدیریت این منبع صورت می‌پذیرد. (به عنوان مثال) شبکه اینترنت جامعه، یا شبکه انرژی مشترک اجتماع یا زمینی مشاع برای کشت و پرورش میوه و سبزیجات را که در انگلستان به آن الاتمنت می‌گویند برای کشت تصور کنید.

یک منبع مشترک نه قابل‌فروش است و نه قابل‌واگذاری و بخشیدن. منافع آن (صرفاً) بین اعضا به صورت یکسان توزیع می‌شود.

هرجا که نادیده گرفته و استثمار می‌شویم، سیاست خودمان را رواج خواهیم داد. قادریم دموکراسی را ازکف آنها که آن را غصب کرده‌اند بیرون آوریم و بازیابی کنیم. استفاده از روش‌ها و مقررات جدید برای انتخابات ضامن این خواهد بود که مجددا هیچ‌گاه قدرت مالی بر قدرت دموکراتیک حاکم نخواهد شد.

دموکراسی نمایندگی با حمایت دموکراسی مشارکتی به ما اجازه پالایش انتخاب‌های سیاسی‌مان را می‌دهد و این انتخاب باید در حد امکان و بیشترین مقدار در سطح محلی تجربه شود. چنانچه در موردی بتوان به صورت محلی تصمیم‌گیری کرد نباید آن را در سطح دولتی انجام داد و من این مجموعه را سیاست تعلق می‌نامم.

فکر می‌کنم این (داستان) برای طیف گسترده‌ای از مردم جذابیت و گیرایی خود را را دارد به این دلیل که در میان معدود ارزش‌هایی که هم راست و هم چپ در آن اشتراک نظر دارند مساله تشکیل اجتماعات و (ایجاد) تعلق است. هرچند ممکن است در بسیاری موارد با آنان اشتراک نظر نداشته باشیم اما حداقل زبان مشترکی برای شروع خواهیم داشت.

درواقع بسیاری از سیاست‌ها در جست‌وجوی تعلق خاطر (هواداران وفادار به خود) هستند، حتی فاشیست‌ها هم به دنبال اجتماع هستند هرچند اجتماعی که به خاطر ترس، همه مثل هم باشند، لباس متحدالشکل بپوشند و شعارهای یکسانی را تکرار کنند. آن‌چه که ما نیاز داریم ایجاد اجتماعاتی مبتنی برارتباط فی‌مابین افراد گروه‌های متنوع است، نه پیوند درون‌گروهی افراد. شبکه اتصال درون‌گروهی، افراد یک‌دست را دور هم جمع می‌کند حال آنکه شبکه ارتباطی با پل زدن، افراد متنوع با دیدگاه‌های متفاوت را دورهم جمع می‌کند.

من معتقدم که اگر ما جوامع باطراوت و پرانرژی و به اندازه کافی غنی ازگروه‌های متنوع با ارتباطات بیناگروهی ایجاد کنیم، می‌توانیم مانع رشد (ذهنیت) پیوستن به حریم امنیتی که یک جامعه یک دست را که برای دفاع از خود در مقابل دیگران ایجاد کرده‌اند بشویم.

 در این‌صورت داستان ما می‌تواند به صورت زیر عنوان شود:

به‌واسطه حضور نیرو‌های قدرتمند و نابه‌کاری که معتقدند چیزی به نام جامعه وجود ندارد و و بالا‌ترین هدف در زندگی همانند سگ‌های ولگرد مبارزه برسر یک سطل زباله است، دنیا دچار هرج ومرج می‌شود.

اما قهرمانان داستان، (یعنی) ما، به مبارزه با این بی‌نظمی بر می‌خیزیم از طریق تشکیل گروه‌های توانمند، ایجاد اشتغال، (ارایه) خدمت به همه و تامین بدون تبعیض با نیروهای شرور می‌جنگیم و بدین گونه نظم را به جامعه بازمی‌گردانیم.

حال اگرحتی احساس کنید که این پیشنهاد یک فرضیه ذهنی هم باشد فکر می‌کنم که قبول داشته باشید به چنین داستانی نیاز داریم.

ما به داستان رستگاری تازه‌ای نیازداریم که مارا از این مخمصه نجات دهد، به ما بگوید که چرا در این مخمصه افتاده‌ایم و چگونه می‌توانیم از آن رهایی یابیم و اگر داستان درستی را تعریف کنیم ذهن همه مردم در طیف‌های سیاسی مختلف را به خود جذب خواهد کرد، وظیفه ما طرح و بیان داستانی است که چراغی فراراه دنیای بهتری بیفروزد.