تمام خانوادهام هرویین میکشند
دو سال پیش در یکی از روزهای سرد زمستان برف شدیدی آمده بود و من همه آن مدت زیر پل سلطانآباد بودم و با مشما خودم را میپوشاندم، اما ترجیح میدادم، خانه نروم، چراکه پدرم من را کتک میزد و مجبورم میکرد برایش مواد تهیه کنم. وقتی صحبت از کودک میشود، ناخودآگاه صدای خنده، شیطنت و بازیهای کودکانه به ذهن میرسد، اما هستند کودکانی که سهم آنها از زندگی شیشه، تریاک، خماری، نشئگی و کارتن خوابی است. آنچه در ادامه میخوانید، سرنوشت سه کودک از میان کودکانی است که یا معتاد به دنیا میآیند و یا در پای بساط پدر و مادر بخوری میشوند و بعد هم در کنار آنها به یک مصرفکننده مواد تبدیل میشوند. کودکانی که برای تامین مواد خود مجبور به دزدی، نگهداری مواد و بعضا فروش مواد میشوند. کودکانی که مجبور به کارتن خوابی نیز میشوند. این کودکان پس از گذران سختیهای فراوان و رنج ترک اعتیاد امروز در حالیکه روزهای پاک زندگیشان را تجربه میکنند، آرزوهای بسیاری برای آیندهشان در سر دارند و برای رسیدن به آن تلاش میکنند. موقع ناهار است و من منتظرم تا پسران سرای نور را بعد از صرف غذایشان ببینم. رامین اولی پسری است که نزد ما میآید. او ۱۴ سال دارد و اهل بم است. برایم غیرقابل باور است، پسربچهای مانند او روزی، مصرفکننده مواد مخدر بوده و با کلمههایی مثل خماری، نشئگی، هرویین و حشیش آشناست، پدرش به تریاک اعتیاد داشته و پس از ترک مواد با زن دیگری ازدواج کرده و رامین، برادران و مادرش را ترک میکند، رامین با اشاره به اولین باری که مواد مصرف کرده میگوید: ۷ساله که بودم پسر همسایهمان که خانوادگی در کار خرید و فروش مواد مخدر بودند به من ناس داد و من هم ناس انداختم و خوشم آمد و هر روز میرفتم و از او ناس میگرفتم. کلاس اول بودم و برای بازی در کوچه از مدرسه فرار کرد. گاهی اوقات هم برای اینکه پول ناسم را به پسر همسایهمان بدهم، به جای اینکه به مدرسه بروم در میدان نزدیک خانهمان تقویم میفروختم. یک روز خانمی را در پارک دیدم که مواد میکشید؛ کنارش رفتم و از او پرسیدم این سفیدها چیست؟ آن زن که همه او را «نصرت» صدا میکردند، به من گفت این گرد سفید دوا است؛ میخواهی بکشی و همانجا به من یاد داد تا هرویین بکشم. وی درباره شروع مصرف هرویین و حضورش در سیاه خانه ادامه میدهد: یک روز خانمی را در پارک دیدم که مواد میکشید، کنارش رفتم و از او پرسیدم این سفیدها چیست، آن زن که همه او را «نصرت» صدا میکردند، به من گفت دوا است؛ میخواهی بکشی و همانجا به من یاد داد تا هرویین بکشم، روز بعد دوباره رفتم پیش او و همراهش به سیاه خانه رفتم. در آنجا، همه افراد از زن، مرد و بچه مواد مصرف میکردند و همان جا شب را سپری میکردند. در آنجا هیچ کسی خانه ندارد و در زیر یک ساختمان نیمهکاره بلند همه جمع میشدند و مواد مصرف میکردند. رامین پس از شروع مصرف هرویین بدون اطلاع به خانوادهاش به سیاه خانه میرود و مدتی در آنجا میماند، وی خاطرنشان میکند: بعد از مدتی خانوادهام من را پیدا کردند و به خانه بازگرداندند. در خانه من را با زنجیر به میله میبستند که فرار نکنم. برادرانم من را با شلنگ و کابل و میله زدند، اما ما در خانه کلیدهای زیادی داشتیم، یک روز هم من یک کلید را پیدا کردم که به قفل زنجیری که با آن بسته شده بودم، میخورد؛ من هم آن را باز و فرار کردم. رامین با لهجه شیرین کرمانیاش در حالی که میگوید، شیطان من را گول میزد و من قصد نداشتم، این کارها را کنم، ادامه میدهد: یکبار هم زیر پل بعثت رفتم و با یک خانم ساقی آشنا شدم و او به من شیشه داد. حدود یک ماهی همراه سمیرا در آن پارک بودم و برایش مواد میفروختم. او هم به من شیشه میداد و من شیشه میکشیدم.سمیرا ساقی خیلی بامرامی بود، البته یکی دو بار هم ما را گرفتند. بچه که بودم یک روز پلاستیک باقی مانده مواد مادرم را روی بخاری گذاشتم که آتش گرفت و انگشتانم سوخت. درد زیادی داشت و من بسیار گریه میکردم؛ مادرم برای اینکه آرامم کند، به من هرویین داد. پدرم به او گفت این کار را نکن ولی او به من مواد داد. از آن به بعد هر وقت مصرف میکرد، من هم کنار او مینشستم و میکشیدم.