2 فهم ناسازگار از «آزادی بیان»

۱۳۹۶/۱۰/۱۷ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۱۴۳۷۳
2 فهم ناسازگار از «آزادی بیان»

مولف: ترزا بیجان  

مترجم: علی برزگر  

 آتلانتیک- مهم‌ترین تمایز دموکراسی امریکا از اروپا، اولویت و تسامح آنها در پایبندی به آزادی بیان است. با این‌ حال مشاجرات جاری در دانشگاه‌های امریکا نشان می‌دهد که آزادی بیان دارد به موضوع تندروی و تعصب تبدیل می‌شود. در‌حالی که دانشجویان محافظه‌کار از اهمیت دعوت از سخنرانان بحث‌انگیز و ایجاد تنش دفاع می‌کنند، بسیاری از لیبرال‌های خودخوانده دست به کوشش‌هایی به‌طور فزاینده مخرب، حتی خشن، می‌زنند تا جلو آنها را بگیرند. لیبرال‌ها استدلال می‌کنند که برای برخی آزادی بیان تنها ابزاری است که برای سرکوب و طرد دیگران به کار می‌رود. بنابراین برای آنکه برابری را کارآمد‌سازیم، دیدگاه‌های نفرت‌انگیز یا دیدگاه‌هایی که به‌طور تاریخی «دارای حق ویژه» هستند، نباید اجازه سخنرانی داشته باشند، به نحوی که سرانجام گروه‌های آسیب‌پذیر و به‌حاشیه ‌رانده ‌شده بتوانند سخن خود را ابراز کنند و شنیده شوند.

دلیل اینکه توسل به متمم اول قانون اساسی امریکا نمی‌تواند این مشاجرات دانشگاهی را حل و فصل نماید آن است که موضوع دعوا تعارضی بنیادین بین دو مفهوم بسیار متفاوت از آزادی بیان است. تعارض بین آنچه یونانیان آیسگوریا می‌نامیدند، از یک سو و پارسیا از دیگر سو. تعارضی که قدمتی به‌اندازه خود دموکراسی دارد. امروزه هر دو اصطلاح اغلب به «آزادی بیان» ترجمه می‌شوند، اما معانی آنها اساسا متمایز بوده و هست. در آتن باستان آیسگوریا توصیف‌گر حق برابر شهروندان برای شرکت در مباحثات عمومی در مجمع دموکراتیک بود؛ پارسیا توصیف‌گر اختیار فرد در بیان هر آن چیزی بود که دوست دارد، هر گونه و هر گاه که دوست دارد و در خطاب به هر کسی.

در دانشگاه‌های خصوصی کسب‌وکارها، یا رسانه‌های اجتماعی، سانسورچی‌های بالقوه همشهریان ما هستند، نه دولت. نهادهای خصوصی نظیر فیس‌بوک یا توییتر چه برسد به دانشگاه ییل یا کالج میدلبری، از حقوق گسترده‌یی برای نظارت بر و جلوگیری از سخنان اعضای خود برخوردار هستند. به‌طور مشابه، جمعیت‌های آنلاین از افرادی خشمگین تشکیل شده‌اند که از حق خود برای اظهارنظر آزادانه بهره می‌برند. توسل به متمم اول قانون اساسی در این موارد استدلالی قاطع نیست، بلکه نوعی مغلطه است که در آن نتیجه از مقدمات حاصل نمی‌شود.

جان استوارت میل استدلال می‌کند که تهدید اصلی آزادی بیان در نظام‌های دموکراسی دولت نیست بلکه «استبداد اجتماعی» همشهریان فرد است. و بااین‌حال، امروزه، طرفداران آزاداندیشی مدنی، که خود را به‌منزله وارثان میل جلوه می‌دهند، اغلب در ابطال یا حتی بحث از استدلال‌هایی ناکام مانده‌اند که مخالفان آنها درباره آزادی بیان و برابری مطرح می‌سازند.

دو مفهوم باستانی از آزادی بیان، تصورات لیبرال دموکراتیک مدرن ما را به ‌شیوه‌هایی جالب و فراموش‌شده شکل داده‌اند. مهم است بدانیم که نه یک مفهوم، بلکه دو مفهوم از آزادی بیان وجود دارد، و این دو مفهوم هم اغلب، اگر نگوییم نه در تعارض کامل، در تنش با هم هستند. فهمیدن این مساله به ما کمک می‌کند تا وضعیت نومیدکننده مباحثات معاصر را هم در امریکا و هم در اروپا تبیین کنیم و دریابیم که چرا اغلب چنین به نظر می‌رسد که گویی ما هنگام بحث درباره مهم‌ترین موضوعات سخن یکدیگر را نمی‌فهمیم.

از دو مفهوم باستانی آزادی بیان آیسگوریا قدیمی‌تر است. این اصطلاح به قرن پنجم قبل از میلاد باز می‌گردد، اگرچه مورخان اختلاف‌نظر دارند که این سنت دموکراتیک عملا چه زمانی آغاز شد که به هر شهروندی که می‌خواهد در مجمع سخنرانی کند، اجازه دهند تا این کار را انجام دهد. با وجود ترجمه رایج این اصطلاح به «آزادی بیان» معنای تحت‌الفظی واژه یونانی بیشتر چیزی شبیه «سخن برابر در مقابل عموم» است. فعل آگورویین، که این اصطلاح از آن مشتق می‌شود، با واژه آگورا یا بازار هم‌ریشه است، یعنی، مکانی عمومی که مردم، از جمله فیلسوفانی نظیر سقراط، در آنجا گرد هم می‌آمدند و صحبت می‌کردند.

در دموکراسی آتن، این ایده سخنرانی در یک گردهمایی غیررسمی در آگورا به چارچوب رسمی‌تر اکلیسا یا مجمع سیاسی انتقال یافت. جارچی می‌پرسد، «چه کسی برای مردان حاضر در مجمع سخنرانی می‌کند؟» و سپس فرد داوطلب از بما یا سکوی سخنران بالا می‌رود. از لحاظ نظری، آیسگوریا بدان معنا بود که هر شهروند آتنی با منزلت اجتماعی خوب حق داشت در مباحثه شرکت کند و بکوشد تا همشهریان خود را قانع کند. در عمل شمار شرکت‌کنندگان نسبتا اندک بود و به سخنوران حرفه‌یی و دولتمردان سالخورده محدود می‌شد که در ردیف جلو نشسته بودند (روسپی‌گری و رشوه‌خواری از جمله جرم‌هایی بودند که صلاحیت فرد را برای سخنرانی در مجمع سلب می‌کرد.)

اگرچه آتن تنها دموکراسی در جهان باستان نبود، اصل آتنی آیسگوریا از همان آغاز به‌مثابه امری خاص نگریسته می‌شد. هرودوت مورخ حتی شکل حکومت در آتن را نه دموکراسیا بلکه خود آیسگوریا توصیف می‌کند. از دیدگاه دموستن سخنور و میهن‌پرست یونانی، قانون اساسی آتن بر سخنرانی‌ها (پولیتیا آن لوگویس) استوار بود و شهروندان آن آیسگوریا را به عنوان شیوه زیستن برگزیده بودند. اما برای منتقدان آن، این هم یک نقص بود و هم یک مشخصه. یکی از منتقدان، که به‌اصطلاح او را «الیگارش پیر» می‌گفتند، اعتراض می‌کند که حتی بردگان و بیگانگان در آتن از آیسگوریا برخوردار هستند، به‌نحوی که نمی‌توان آنها را کتک زد، آنچنان که در جاهای دیگر می‌توان این کار را کرد.

شاید منتقدانی نظیر الیگارش پیر برای افزودن به جنبه طنز موضوع اغراق می‌کرده‌اند، اما در سخن آنها نکته‌یی نیز نهفته است: همان‌طور که ریشه‌شناسی آن نشان می‌دهد، آیسگوریا اساسا درباره برابری است، نه آزادی. بدین لحاظ، این نشانه بارز دموکراسی آتن خواهد بود که خود را از دیگر دولت‌شهرهای یونانی متمایز می‌کرد، نه بدان دلیل که حق شهروندی را از بردگان و زنان سلب می‌کرد (آنچنان که هر جامعه‌یی در تاریخ بشری تا همین اواخر چنین کرده است)، بلکه بدان دلیل که فقرا را در بر می‌گرفت. آتن حتی گام‌هایی سازنده برداشت تا این برابری سخنرانی عمومی را عملی کند، با پرداخت پول به فقیرترین شهروندان تا در مجمع شرکت کنند و در دادگاه‌ها در مقام هیات منصفه عمل کنند. بنابراین آیسگوریا به‌مثابه صورتی از آزادی بیان اساسا امری سیاسی بود. رقیب آن یعنی پارسیا، از صمیمیت بیشتری برخوردار بود. در اینجا نیز ترجمه رایج انگلیسی آن به «آزادی بیان» می‌تواند فریبنده باشد. معنای واژه یونانی چیزی شبیه «گفتن همه‌چیز» است و به ایده آزادانه یا «با صراحت» سخن‌گفتن نزدیک‌تر است. بنابراین پارسیا بر صراحت، صداقت و شجاعت در گفتن حقیقت دلالت داشت، حتی هنگامی که این کار به‌معنای رنجش‌آور باشد. فرد عمل‌کننده به پارسیا (یا پارسیاستس) به‌معنای دقیق کلمه، «کسی است که همه‌چیز را با صراحت می‌گوید».

پارسیا می‌تواند دارای جنبه سیاسی باشد. دموستن و دیگر سخنوران بر این تاکید داشتند که کسانی که در مجمع از آیسگوریا بهره می‌برند، وظیفه دارند تا منظور خود را با صراحت بیان کنند. اما این مفهوم اغلب بیرون از اکلسیا در چارچوب‌هایی کم‌وبیش غیررسمی به کار می‌رفت. در آمفی تئاتر، نمایشنامه‌نویسان پارسیاستیک نظیر آریستوفان خاص و عام را می‌رنجاندند زیرا با بردن نام همشهریانشان از جمله سقراط آنها را به باد انتقاد می‌گرفتند. اما مظهر بارز پارسیاستس در جهان باستان، فیلسوفان بودند، یعنی کسانی نظیر خود سقراط که خود را «دوستداران خرد» می‌نامیدند و با همشهریان خود در آگورا روبرو می‌شدند و هر آنچه حقایق ناخوشایند را که آنها اصلا دوست نداشتند بشنوند، به آنها می‌گفتند. دیوژن کلبی‌مسلک یکی از اینها بود، که چنان‌که مشهور است در یک خمره زندگی می‌کرد، و به اسکندر کبیر گوشزد کرد که کنار برود تا جلوی تابش نور آفتاب را نگیرد. دیوژن می‌گفت تمام این کارها را برای آن انجام می‌دهد تا این حقیقت را بر همشهریان یونانی خود آشکار کند که آداب و رسوم آنها من‌درآوردی و بی‌پایه است.

خطر ذاتی نهفته در آزارندگی پارسیا برای قدرت‌های حاکم، چه دیکتاتورهایی نظیر اسکندر باشند چه اکثریت دموکراتیک، میشل فوکو را شیفته خود کرده بود، به‌طوری که او این امر را موضوع سلسله‌یی از درس‌گفتارها در دانشگاه برکلی (زادگاه نخستین جنبش آزادی بیان در محیط دانشگاه) در دهه ۱۹۸۰ قرار داد. فوکو متذکر می‌شود که سنت پارسیا ضرورتا مستلزم نوعی عدم‌تقارن در قدرت است، و بنابراین نوعی «قرارداد» وجود دارد بین شنونده (چه یک نفر یا افراد بسیار) که متعهد می‌شوند تا هر گونه بی‌احترامی را تحمل کنند و گوینده که می‌پذیرد تا حقیقت را به آنها بگوید و پیامدهای آن را بر عهده می‌گیرد.

بنابراین اگر آیسگوریا اساسا درباره برابری باشد، پارسیا درباره آزادی بوده است؛ در معنای اجازه نه یک حق، بلکه نوعی امتیاز ناپایدار که برخورداری از آن منوط به لطف صاحبان قدرت بود. در دموکراسی آتن، این معمولا به‌معنای اکثریت همشهریان فرد بود، که معروف بودند به اینکه سخنرانانی را که دوست ندارند با داد و فریاد از سکوی خطابه پایین می‌آوردند یا حتی آنها (از جمله برادر افلاطون، گلاوکن) را به زور پایین می‌کشیدند. این نسخه باستانی از «قدغن‌کردن سکوی خطابه» برای سخنرانانی که احساسات عوام را جریحه‌دار می‌کرد می‌توانست پیامدهایی مرگبار داشته باشد، همان‌طور که محاکمه و مرگ سقراط، دوست و استاد افلاطون بر این امر گواهی می‌دهد.

با توجه به فقدان موفقیت عزیزان افلاطون چه در زمینه آیسگوریا و چه در حیطه پارسیا، در طول حیات او، شاید بتوان تبیین کرد که چرا پدر فلسفه غرب در آثار خود به هیچ‌یک از این دو مفهوم اهمیت چندانی نمی‌دهد. بی‌گمان افلاطون دریافته بود که، با وجود تفاوت این دو مفهوم، هیچ‌یک از این دو مفهوم بر معروف‌ترین فهم مشخصا یونانی از سخن به‌مثابه لوگوس مبتنی نبود، یعنی عقل یا استدلال منطقی. ارسطو، شاگرد افلاطون، لوگوس را همچون استعدادی معرفی می‌کند که در وهله نخست آدمیان را به حیواناتی ذاتا سیاسی تبدیل کرده است و با  این‌ حال نه آیسگوریا سخن معقول و استدلال‌های لوگوس را به عنوان اموری می‌شناسد و نه پارسیا که به‌طرزی منحصربه‌فرد شایسته مجوز یا آزادی برابر باشند. به نظر می‌رسد نکته مورد نظر افلاطون همین باشد، چگونه ممکن است شهری دموکراتیک که آزادی بیان را در تمام صور آن افتخار خود می‌داند، یک آتنی را که تحت حاکمیت لوگوس بوده است، به‌خاطر بیان آن به مرگ محکوم کند؟

شاید تعجب‌آور نباشد که‌ پس از سقوط دموکراسی آتنی، پارسیا راحت‌تر از آیسگوریا به حیات خود ادامه داد. هنگامی که نهادهای دموکراتیک یونان به دست امپراتوری مقدونی، و سپس امپراتوری رم، نابود شدند، پارسیا در مقام ابزاری سخنورانه دوام یافت. هزار سال پس از سقوط رم، انسان‌گرایان رنسانس پارسیا را به عنوان فضیلتی خاص احیا کردند: مشاور یک شهریار قدرتمند که نیاز به توصیه صریح دارد، باید از آن برخوردار باشد. این نوع پارسیا اگرچه اغلب در قالب دفاعیه عرضه می‌شد، اما ظرفیت خود برای شوکه‌کردن را حفظ می‌کرد. حقایق صریحی که ماکیاولی و هابز به شهریاران بالقوه خود عرضه می‌داشتند، الهام‌بخش نسل‌هایی از اندیشمندان «فاسق» در آینده بود.

با وجود این، اروپاییان در اوایل دوران مدرن از سنت پارسیاستیک مبتنی بر ابراز حقیقت به صاحبان قدرت، به‌شیوه دیگری نیز اقتباس و بهره‌برداری کردند. مسیحیان اولیه با تکیه بر صفحه‌یی از کتاب دیوژن بر آن شدند که «بشارت‌های» انجیل را در سراسر جهان یونانی-رومی پخش کنند، بشارت‌هایی که شاید خیلی هم به مذاق مقامات روم خوش نمی‌آمد. بسیاری از مسیحیانی که، خود را پس از نهضت اصلاح دینی، «پروتستان» می‌نامیدند، بر این باور بودند که بازگشت به صورتی اصالتا پارسیاستیک و عمدا تهاجمی از مسیحیت تبشیری، برای بازگرداندن کلیسا به پاکی مسیحیت «نخستین» ضروری است. برای مثال، کوئیکرهای اولیه معروف بودند که مراسم عبادی انگلیکان را با داد و فریاد به هم می‌زدند به ‌نحوی که کشیش مجبور می‌شد از منبر خطابه پایین بیاید، یا آنکه برهنه در انظار عموم ظاهر می‌شدند چون «در جست‌وجوی نشانه» بودند.

آیسگوریا نیز، در اوایل دوران مدرن، وارثان خاص خود را داشت. اما در غیاب نهادهای دمکراتیک نظیر اکلسیای آتنی، این مفهوم لاجرم صورتی متفاوت به خود گرفت. منشور حقوق انگلستان در سال ۱۶۸۹ بر «آزادی بیان و مباحثات در پارلمان» تاکید داشت و از این لحاظ تنها درباره اعضای پارلمان کاربرد داشت، و آن هم تنها هنگامی که در پارلمان حضور داشتند. برای انبوهی که فاقد دسترسی به مشارکت سیاسی رسمی بودند، ایده آیسگوریا به‌مثابه حق برابر سخنرانی عمومی متعلق به تمام شهروندان، سرانجام از مجمع عمومی واقعی به حوزه عمومی مجازی انتقال پیدا می‌کرد.

برای فیلسوفانی نظیر اسپینوزا و ایمانوئل کانت، «آزادی بیان» اصولا به‌معنای آزادی فکری برای مشارکت در تبادل عمومی استدلال‌ها بود. در ۱۷۸۴، پنج سال قبل از انقلاب کبیر فرانسه، کانت تاکید داشت که «آزادی در استفاده از عقل خویشتن در حوزه عمومی» حق برابر و بنیادی هر انسان یا هر شهروند است. به‌طور مشابه، هنگامی که میل رساله در باب آزادی را کمتر از یک قرن بعد نوشت، او از خود ایده آزادی بیان دفاع نکرد، بلکه از «آزادی اندیشه و بحث» فردی در جست‌وجوی جمعی حقیقت دفاع کرد. اگر چه آزادی برابر آیسگوریا برای این اندیشمندان عنصری ضروری باقی ماند، اما آنها تمرکز خود را از سخن واقعی، یعنی، عمل فیزیکی سخنرانی برای دیگران و مشارکت در بحث، به بهره‌گیری ذهنی از عقل و تبادل ایده‌ها و استدلال‌ها، آن هم اغلب به‌شکل نوشتاری، تغییر دادند. و بدین‌ترتیب، در طول دو هزار سال، جنبش روشنگری سرانجام آیسگوریا و لوگوس را در مفهومی ایده‌آل از آزادی بیان به‌منزله آزادی تنها برای سخن معقول و تفکر عقلانی وحدت بخشید، چیزی که باعث سربلندی افلاطون می‌شد.

این ایده‌آل جنبش روشنگری بر محور لوگوس، امروز در کانون فهم اروپاییان از آزادی بیان جای دارد. کوشش‌ها در اروپا برای جرم شمردن سخن نفرت‌انگیز آشکارا مدیون کانت است که آزادی سخن (معقول) در حوزه عمومی را به عنوان «بی‌زیان‌ترین» آزادی توصیف می‌کند. این حکم را هرگز نمی‌توان درباره پارسیا در دوران باستان یا اوایل دوران مدرن مطرح ساخت، چرا که همواره گویندگان و شنوندگان را به‌طرزی یکسان تهدید می‌کرد. در واقع آنچه موجب شد تا بسیاری از پروتستان‌های مسیحیت تبشیری برای گریز از تعقیب در اروپا (یا تعقیب، آن‌چنان که آنها تفسیر می‌کردند) در پی آزادی بیشتر به جهان جدید فرار کنند، آسیب آشکاری بود که به احساسات دینی همسایگان خود می‌زدند، آسیبی که از مسیحیت تبشیری پارسیاستیک آنها ناشی می‌شد. بنابراین، رد پای استثناگرایی امریکایی را می‌توان تا قرون هفدهم و هجدهم پی گرفت: در حالی که امریکا مسیحیان تبشیری و فاسقان را در خود جای می‌داد، اروپا فیلسوفان را برای خود نگه داشت.

امروز، مجادلات درباره آزادی بیان در دانشگاه‌های امریکا نشان می‌دهد که مفاهیم رقیب آیسگوریا و پارسیا زنده و پابرجا هستند. هنگامی که دانشجویان معترض مدعی می‌شوند که دارند به‌نام خود آزادی بیان برخی دیدگاه‌های خاص را سرکوب می‌کنند، از طریق قدغن‌کردن سخنرانی، فشار اجتماعی، یا سانسور صریح، شاید وسوسه شویم تا آنها را ریاکار، یا در بهترین حالت آشفته‌ذهن بدانیم و طرد کنیم. همان‌طور که من در یک همایش در کالج کنیون در ماه سپتامبر شاهد بودم، هنگام رویارویی با چنین استدلال‌هایی، پاسخ بنیادگرایان ریش‌سفید حامی آزادی بیان همچون خود من، آن است که درباره متمم اول قانون اساسی به معتقدان به آن توضیح دهیم، اما با فحوای نومیدی وحدت‌گرایانه درباره «بچه‌های امروزی» و ناکامی آنها در فهم اصول لیبرال دموکراسی.

جای شگفتی ندارد که «بچه‌ها» قانع نشده‌اند. در حالی که هشدارهای تحریک، مکان‌های امن، و قدغن‌کردن سخنرانی، تیتر روزنامه‌ها می‌شوند، نظرسنجی پشت نظرسنجی نشان می‌دهد که تغییری ژرف‌تر در آداب و رسوم در شرف وقوع است. در رویارویی با نسلی که یقین دارد سخن نفرت‌انگیز خود صورتی از خشونت یا «سرکوب» است، توسل به متمم اول قانون اساسی نشانگر ناتوانی در فهم اصل موضوع است. بیشتر این دانشجویان اصلا خودشان را به‌منزله کسانی نمی‌بینند که در برابر آزادی بیان ایستاده‌اند. آنچه برای آنها اهمیت دارد، حق برابر برای اظهارنظر است و دسترسی برابر به تریبونی عمومی که در آن افرادی که از لحاظ تاریخی به‌حاشیه رانده و طرد شده‌اند، بتوانند سخن خود را به گوش مردم برسانند و با افرادی که دارای حق ویژه هستند، برابر شمرده شوند. این مطالبه آیسگوریا است، و هنگامی که آن را چنان بفهمیم، بیشتر موضوعات دیگر هم روشن می‌شود، از جمله در سوی مقابل، تمسک به پارسیا از سوی مخالفان آنها، که گاهی به نظر می‌رسد قصد دارند «آزادی بیان» را به مجوز رنجاندن تقلیل دهند.

تشخیص ایده‌های باستانی تاثیرگذار در این استدلال‌های مدرن، کسانی از ما را که به سنت پارسیاستیک امریکا مبنی بر گفتن حقیقت به صاحبان قدرت پایبند هستند، در جایگاهی بهتر برای دفاع از آن قرار می‌دهد. این امر نشان می‌دهد که برای شکست مدافعان مدرن آیسگوریا و یادآوری به پارسیاستس‌های مدرن که برای چه هدفی مبارزه می‌کنند، باید به فراسوی متمم اول قانون اساسی گام برداشت و به دیگر اصل جهت‌بخش دموکراسی امریکایی رسید، یعنی برابری. هر چه باشد، ابتکار متمم اول قانون اساسی آن است که آیسگوریا و پارسیا را با هم جمع می‌کند، با تامین آزادی و حق برابر شهروندان نه صرفا برای «بهره‌گیری از عقل خود» بلکه برای آنکه دیدگاه خود را با صراحت به زبان آورند. متمم بدان دلیل چنین می‌کند که بدیل موجود آن است که به قدرت‌هایی که از قضا حاکم هستند، اختیار بدهیم تا آن آزادی را به‌مثابه یک اجازه به برخی افراد اعطا کنند در حالی که آن را از دیگران سلب می‌کنند.

در چارچوب‌هایی که قانون اساسی در آنجا کاربرد ندارد، نظیر دانشگاه‌های خصوصی، این مخالفت با خودسرانگی، موضوعی مربوط به فرهنگ است، نه قانون، اما باوجوداین، از اهمیت و ضرورت آن کاسته نمی‌شود. همانطور که مسیحیان تبشیری، معترضان، و آشوبگرانی که سنت پارسیاستیک امریکا را بنیان نهادند، به‌خوبی می‌دانستند: هنگامی که حقوق همه به حق انحصاری شماری اندک تبدیل می‌شود، نه آزادی می‌تواند دوام آورد و نه برابری.