زوج و فرد و کریمخان و سنایی!
روف شاهسواری
تمام نیمتنهاش روی شانه من بیچاره سنگینی میکرد. اندکی جابهجا شدم اما انگار نه انگار! چند تکسرفهیی هم که بروز دادم کاری از پیش نبرد. ظاهرا داشت به طرف صحبتش آدرس میداد: «کجایی، گفتی کجایی؟ نه من الان سر سنایی هستم، بین کریمخان و مطهری، ای بابا؛ چن وقته تهران نیومدی، تختطاووس دیگه، کلاس میرفتیم! نه، من نمیتونم وایستم دیر میشه. باید برم نوبت بگیرم تا تو برسی، نوبت رو میدم به باجه 3... آره میشناسه...» راست نشست یه نگاه به من، یه نگاه به گوشیاش، گفت: «دارم براش، چنان بپیچونمش که...» لبخندی نیشخندوار تحویلش دادم، ابرو بالا انداخت و آب دهن قورت داد. چن دقیقه، بلکم چن لحظه بعد دوباره گوشیاش صدا داد. درآمد که: «نه، نه. تو تاکسی هستم.» دوباره برگشت و آوار نیمتنهاش روی من! مانده بودم چرا موقع صحبت کردن برمیگشت از بیخ گوش من عقب را میپایید، سمت چپش هم مسافری نشسته بود؛ بیانصاف! خواستم با تاکتیک شکست خورده تکسرفه، اعتراضم را برسونم که ادامه داد: «تو تاکسی هستم. امروز فرده نمیتونستم ماشین بیارم. چی؟ زوج و فرد دیگه؛ طرح، طرح ترافیک آره. سوار شو برو نیاوران، کاشانک. آره شما برو بانک... پول رو بریز به حساب، من بعدا میرم سند رو امضا میکنم... آره خیالت راحت... من چند تا از دندههای چپم شکسته، باید برم دکتر و عکس و اینا...» راست نشست یه نگاه به من، یه نگاه به گوشیاش: «واقعا سخت بوده تمرین دنده چپ شکسته!» به مقصد نرسیده گفتم: «من پیاده میشم آقای راننده.» تازه متوجه شدم چرا اون خانم وسط مسیر پیاده شد که من تونستم سوار شم. آرزو کردم کاش همیشه زوج بود و این آقا با ماشین خودش جابهجا میشد. اما چند دقیقه بعد بلکم چن لحظه بعد با خودم گفتم: «کریمخان و سنایی و... چه ربطی به زوج و فرد داره!» یاد مولانا ملای روم افتادم که میفرمود: «ترا بر در نشاند او به طراری که میآید/ تو منشین منتظر بر در که این خانه دو در دارد.!»