میلیاردرها نمیتوانند صلح جهانی را بخرند
گروه جهان| سمانه قربانی|
عصر یکهتازی امریکا در عرصه بینالمللی به روزهای پایانی خود نزدیک میشود. جیمز تراب (James Traub) روزنامهنگار امریکایی در مقالهای در فارن پالسی با اشاره به تلاشهای افرادی چون جورج سوروس برای کاستن از نقش جهانی امریکا نوشته که ناقوس پایان هژمونی امریکا و ایده «استثناگرایی امریکایی» به صدا درآمده است که البته دلیلش فقط رای امریکاییهایی به سیاستمداری چون دونالد ترامپ در سال 2016 نیست.
در این مطلب آمده: ایده استثناگرایی امریکایی که روزگاری باوری عمومی بود اکنون تاحدی از مد افتاده و کهنه به نظر میرسد. این مساله تنها به خاطر این نیست که امریکاییها همین چند سال پیش به ریاستجمهوری یک فرد نابالغ قلدر رای دادند. (استثناگرایی امریکایی به این مفهوم است که امریکا بهطور ماهوی از سایر ملل پیشرفته متمایز است. منشأ این تمایز تاریخ، خصوصیات فرهنگی، نهادهای خاص سیاسی، اقتصادی و اجتماعی این کشور است که منحصربهفردند.)
برای اینکه بخواهید با قطعیت بگویید که نقش جهانی امریکا خوب بوده تا بد، باید مسیر طولانی را به عقب بازگردید؛ شاید تا عصر تاسیس نهادهای نظم لیبرال جهان و طرح مارشال. در برخی موارد به نظر میرسد که کالبد ایده استثناگرایی امریکایی برای خاکسپاری آماده میشود.
زمانی این مساله را متوجه شدم که موسیقی این مراسم تدفین را با خواندن یک داستان شنیدم؛ داستان همکاری جورج سوروس و چارلز کوخ نمادهای جهانیشدن لیبرالی و لیبرالیستهای دوآتشه برای تامین هزینههای تاسیس اندیشکده «مسوولیت زمامداری کوینزی»؛ اندیشکدهای که هدف از تاسیس آن کمرنگ کردن ردپای جهانی امریکا است.
نام این اندیشکده برگرفته از نام «جان کوینزی آدامز» ششمین رییسجمهور امریکا در سالهای 1825 تا 1829 است. کوینزی آدامز چهارم جولای1821 خطاب به امریکا گفته بود: «برای یافتن هیولایی که کشور را تخریب کند به خارج نروید.» واقعگرایانی چون «جورج کنان» این عبارت را چنین تعبیر کردند که آدامز بر این باور بوده که یک امریکای نظامی شده شاید بتواند به دیکتاتور جهان تبدیل شود اما دیگر حاکمیت روح امریکایی خود را از دست خواهد داد.
به نظر میرسد که عبارت آدامز و تعبیر جورج کنان از آن، هدف اصلی اندیشکده کوینزی یا حداقل دو تن از موسسان این اندیشکده یعنی «آندرو بیسویچ» و «استفان ورتیم» است. اگرچه بیسویچ خود را محافظهکار کاتولیک خوانده، یکی از منتقدان سرسخت امریکای دوران جنگ سرد و فضای پساجنگ است.
بیسویچ 2002 در کتاب خود با عنوان «امپراتوری امریکا» تلاش کرد تا اعتبار دو منتقد بزرگ و چپگرای سیاست خارجی امریکا «چارلز برد» و «ویلیام اپلمن ویلیامز» را احیا کند که استدلال کرده بودند تصویر خودساخته امریکا به عنوان هژمونی خیراندیش، واقعیت خشن و خودبزرگبینانه سرمایهداری را پنهان کرده است. بیسویچ اخیرا در یادداشتی خواستار سیاست خارجی جدیدی در امریکا شده است، سیاست خارجی که اساس آن به رسمیت شناخته شدن این نکته است که «پروژه امپریالیستی هم از نظر اخلاقی و هم مالی لاجرم به ورشکستگی میانجامد.»
«ورثیم» مورخ دانشگاه کلمبیا، در مقالهای که اخیرا منتشر کرده، استدلال کرده از زمان پایان جنگ سرد لیبرالها با ایده نئومحافظهکارانه برتری نظامی امریکا احاطه شدهاند و همین مساله آنها را وادار کرده که به سیاست جنگ بیپایان تن دهند. ورثیم نوشته: به همین دلیل بوده که لیبرالها وقتی با تجلیل ترامپ از ارتش روبه رو شدند، ساکت ماندند. او در این باره گفته: «لیبرالها به همین دلیل برای چند دهه نتوانستند مانع جنگ و خشونت شوند. آنها به دلیل مشابهی نتوانستند روند رشد نابرابری را معکوس کنند.»
باید بگویم که این سخنان مرا متحیر کرد. متاسفانه ورثیم یک دلیل مهم را نادیده گرفته؛ شاید به این دلیل که آن را بسیار واضح تصور میکرده است. از این مساله که درگذریم، ضد نظامیگرایی یک جدل کلامی است که زمانش دقیقا همین حالاست. اول اینکه، امریکاییها ترجیح میدهند که ابتدا نیازهای خود را در نظر بگیرند و وقتی کشورشان واقعا در معرض خطر قرار گرفت، از آن دفاع کنند. دوم، جنگ بیپایان ـ آنطور که منتقدانش این نام را برای آن استفاده میکنند ـ در عراق و افغانستان این ایده را به رایدهندگان تحمیل کرده که امریکا با استفاده از نیروی زور، توانایی انجام هر کار خوبی را در جهان دارد. سوم اینکه، ترامپ ظاهرا بدبینی کسانی که او را تحسین میکنند و همچنین کسانی که از او نفرت دارند را تشدید کرده است و در نهایت، چه کسی میتواند با شعار «خاتمه دادن جنگهای بیپایان» را به چالش بکشد؟
میان منتقدان چپگرا که قدرت امریکا را نحس تلقی میکنند و واقعگرایانی که معتقدند چپها و راستها فاقد اخلاقگرایی هستند پیوستگی طبیعی وجود دارد اما ایده ترویج دموکراسی، ملتسازی و دیگر گرایشهای لیبرالی به عنوان موتور محرکه ملی محکوم به شکست بودند.
«استفان والت» کارشناس واقعگرای دوآتشه سیاست خارجی، تلاش برای تاسیس موسسه کوینزی را احتمالا آخرین شکست در این راه میداند؛ چرا که او پیشنهاد تشکیل ائتلافی از فعالان ضدجنگ مترقی، واقعگرایان و لیبرالهای محافظهکار را مطرح کرده تا در برابر اتحاد مداخلهگران لیبرال و نئومحافظهکاران تندرو ایستادگی کنند.
ابهامات بسیاری درباره پیوند اجباری و سراسیمه سوروس و کوخ وجود دارد. اما استفان والت با فرض اینکه سوروس اکنون بدبینیهای او را نسبت به نظم لیبرال جهان و نقش امریکا در حفظ آن پذیرفته، بر این باور است که سوروس و کوخ در مقایسه با اشتراکات فردی و شخصیتی، در سیاست خارجی مشترکات زیادی دارند.
برای متفکران چپگرایی چون بیسویچ و ورثیم و واقعگرایانی چون والت و مایکل ماندلبوم و تفاوت بین لیبرالها و نئومحافظهکاران یعنی جان کری و پاول ولفویتز چیزی بیش از تفاوتهای تاکتیکی نیست. بهگفته والت، هر دوی آنها ایده استثناگرایی امریکایی را در آغوش میگیرند، از برتری منکوبکننده نظامی حمایت و هدف ترویج ارزشهای لیبرال در هر گوشهای از جهان را تایید میکنند. این نوعی جمعبندی جانبدارانه است. اما باید توجه کرد مواردی که از قلم افتاده به اندازه مواردی که به آنها توجه شده، مهم هستند.
جا دارد که در اینجا اشارهای به باراک اوباما داشته باشیم. همان طور که اوباما در سخنرانی دریافت جایزه صلح نوبل خود روشن کرد، او سیاستمداری ضدنظامیگری نبود اما در رقابتهای انتخاباتی سال 2008 میلادی متعهد شد که نسبت به دولت جورج بوش بیشتر از سیاست بهره گیرد، کمتر از زور استفاده کند، بیشتر گوش دهد و کمتر نظرات خود را به مردم دیکته کند؛ اظهاراتی که لیبرالها را هیجانزده کرد. باراک اوباما با این ایده و باور که رقابت برای جایگاه ابرقدرتی مسالهای است که به گذشته تعلق دارد، وارد دفترش در کاخسفید شد. او اعتقاد داشت که اولویتهای دنیای امروز مسائل محیط زیستی، بازدارندگی هستهای، فقر و دولتهای ناکارآمد هستند. ایده استثناگرایی امریکایی برای باراک اوباما به معنی رهبری مسائل فراملیتی ـ و نه لزوما ملی ـ بود.
اما شکست باراک اوباما بهخاطر تلاش نکردن نبود. او به روسیه پیشنهاد احیای روابط را داد و زمانی که ولادیمیر پوتین به اوکراین حمله کرد و اروپای شرقی و اعضای بالتیک ناتو را تهدید کرد، اعتبارش بهشدت آسیب دید.
اوباما انتقاد از حقوق بشر در چین را تعدیل کرد اما در قبال این تعدیل، از تجارت، رویههای تجاری و امنیت منطقهای (بسیار کمتر از حقوق بشر) هیچ سودی نبرد. اوباما نیروهای رزمی امریکایی را از عراق بیرون کشید اما پس از آن وقتی کشورش ظاهرا در مقابل حملات تروریستها در حال فروریختن بود، مجبور شد که خود وارد عراق شود. اوباما تلاش کرد محور فعالیتهای خود را از خاورمیانه به سوی آسیا بچرخاند اما موفق نشد. واقعگرایان انتقادهای خود را از عدم دخالت امریکا در سوریه تاحدودی تعدیل کردند و مخالفان اوباما را کوتهفکر میخواندند؛ اما کارنامه اوباما در جنگ افغانستان و عراق هم موفق نبود.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا مداخلهگران لیبرال اطراف اوباما، از جمله هیلاری کلینتون یا سامانتا پاور، باعث تضعیف موقعیت او شده و دیدگاه او را نسبت به مسائل سست کردند؟ باراک اوباما از حقیقت سیلی سختی خورد. او متوجه شد که کنترل حرکت از «جهان اینگونه است» (عنوان کتاب مشاورش بن رادوز) به «جهانی که آرزو داریم» (یکی دیگر از عبارتهایی که اوباما علاقه زیادی آن داشت) خیلی دشوار از آنچه بوده که تصور میکرده است.
اوباما مجبور شد که چند هزار نیروهای امریکایی را در عراق نگه دارد، چرا که بغداد برای جنگ با گروه تروریستی داعش به کمک امریکا نیاز داشت، گروهی که از نظر اوباما تهدیدی بسیار جدی علیه امنیت ملی امریکا به شمار میرفت. باراک اوباما مجبور بود که با متحدان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) در مقابل روسیه بایستد. او مجبور شد به چین بگوید که نمیتواند به راحتی جزیرههای مورد مناشقه در دریای جنوبی را تصاحب کند حتی اگر بر سر تغییرات آب وهوایی هم به توافق برسند. اوباما هرگز مانند بوش بهخاطر استفاده از نیروی نظامی به خود نبالید. او تنها زمانی از نیروی نظامی استفاده کرد که هیچ راهحل دیگری وجود نداشت.
بیسویچ در یادداشتی که پیشتر به آن اشاره شد، مسائل مهم روز مانند تغییرات آب و هوایی، تغییر جهانی قدرت و امنیت سایبری را مطرح میکند. میتوان با ترتیب و اولویتبندیهای بیسویچ مخالف بود اما همچنان بسیاری بر این باورند که این مسائل حتی به مراتب بیشتر از سال 2008 میلادی، مهمترین مسائل و چالشهای روز جهان هستند. اما بیسویچ نیز مدعی است که منشأ کشمکشهای قدرتهای بزرگ هنوز هم در قرن بیستم است. ورثیم نیز به همین ترتیب کشمکش ایدههای میان حریفان جنگ سرد معاصر را جنگ کسانی میداند که مشتاق کشمکشهای عصرهای دیگرند: «ما همزمان در قرن معاصر و گذشته زندگی میکنیم.»
لیبرالها نیاز به ادامه جستوجو برای یافتن زمینههای همکاریهای مانند تغییرات آب وهوایی را تشخیص میدهند اما خودشان را درباره انگیزههای قدرتهای بزرگ دیگر فریب نمیدهند. به همین دلیل به سختی میتوان نتیجه نگرفت افرادی که بهدنبال کمرنگ کردن ردپای امریکا در مناسبات جهانی هستند، چالشهای دنیای امروز را در جهت دکترین خود تنظیم میکنند.
باید به یاد داشت که جان کوینزی آدامز نه واقعگرا بود، نه تندرو و نه لیبرال. او یک ملیگرا بود. همانطور که «جیمز مونرو» وزیر خارجه ایالات متحده در دولت آدامز کوینزی اصرار داشت، امریکا در مبارزات میان حکومت سلطنتی و جمهوریخواهی اروپا بیطرف ماند زیرا منافع ملی ایالات متحده در جای دیگری قرار داشت. آدامز در کابینه خود به تنهایی از مبارزات خشن «آندرو جکسون» در برابر نیروهای سرخپوست و اسپانیایی در شمال فلوریدا دفاع کرد؛ زیرا این کار جکسون روند توسعه امریکا را تسریع میکرد.